سوم اسفند ماه از سال نود و هشت که کولهام را جمع کردم و به خانه آمدم و آمدم که آمدم. این شد سرآغاز قرنطینه. صبح فردایش دقیقا همینجایی نشسته بودم که الان نشستهام و این یادداشت را مینویسم. نمای پنجره رو به حیاط است. درخت گردویی لخت و عور میان حیاط با چند برگ زرد ماسیده از پاییز بر روی شاخه و انبوهی از برگهای پلاسیده در باران بر خاک باغچه و چند قدم آنسوتر درخت اناری که انبوهی است از شاخههای تکیده و خشک اما میدانم که قرار است انار باشد. آن روز در این فکر بودم که این یکماه و نیم قرنطینه را چطور باید دوام آورد؟ یعنی غایتی که برای این ماجرا میدیدم، بعد از تعطیلات عید بود. چرا اینقدر زود؟ چون مبتلا به خوشخیالی مزمن بودم. نیاز به شرح سالی که گذشت نیست، تصور کن از یک سوی جوی نیممتری پریده باشی، از جاکندهای اما به آنسو نرسیده متوجه میشوی که جوی سه متر است! این چکیده قرنطینه بود. از قاب پنجره، جوانه زدن، رُستن، روییدن، برگهای رسیده و باران بهاری دیدم. گردو شدن شکوفهها و رویش گلهای انار تا چیدنشان و افتادن گردوها و سرانجام دوباره خزان. از زمستان تا زمستان دیگر را در قاب پنجره تماشا کردم و شاید هیچ سالی از زندگی، این همه صرف «تماشا» نشده بود. اگر بخواهم سال قرنطینه را اسم بگذارم، انزوا و تماشا مهمترین کلماتی است که به ذهنم میآید. تماشا، با «نظر» انداختن فرق دارد. نظر، اتفاقی گذراست اما «تماشا» یک خط مدید است. وقتی مشغول تماشای چیزی هستیم، از دیگر چیزها پرهیز داریم که مبادا مزاحم تماشایمان شود. مثل وقتی مشغول تماشای فوتبال هستیم و اگر کسی صدا کند به گوشمان میرود اما به جانمان نمینشیند. اگر رهگذری از مقابلمان عبور کند، تقلا میکنیم که یا زاویه دید را تغییر دهیم یا رهگذر را دور...
0 نظر