خاطرهنگاریهای حمیدرضا نیکدل، دبیر پیوست جهان ماهنامه پیوست، قسمت ۷۸
روزگار تعدیل (قسمت اول)
۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
زمان مطالعه : ۴ دقیقه
شماره ۷۸
حالا سه روز میشد که پیوسته میبارید. گویا باران بهاری میخواست قدری از درد و رنج شمالنرفتگان بکاهد. آنقدر هم شدید خود را میکوبید به پنجرههای اتاق جلسات تا نگذارد من که زودتر از بقیه آمده بودم احساس تنهایی کنم. هرچند من بیکار نبودم و به شدت مشغول فکر کردن راجع به این بودم که وسط ماجرای فاصلهگذاری آیا پذیرقتن شرکت در آن جلسه کار درستی بوده است یا نه. واقعیت این بود که نمیتوانستم به پرهام نه بگویم. دوست قدیمی که بعد از مدتها به من رو انداخته بود. آن هم در آن شرایط بحرانی کسبوکار. خبر داشتم که بعد از شیوع آن ویروس لعنتی شرکت او هم مانند بسیاری دیگر از پلتفرمهای اقتصاد مشارکتی دچار مشکلات بزرگی شده بود. ریزش شدید درخواست کاربران درآمد شرکت را بسیار کاهش داده بود و حالا او به عنوان مدیرعامل شرکت در موقعیت سختی قرار داشت. در همین فکرها بودم که خودش وارد اتاق شد. به سمتم آمد. یکی دو ماهی بود ندیده بودم که دوستی برای سلام و دست دادن به سمت دوستش برود. همانجا خشکم زد و زبانم بند آمد. خیلی معمولی و بدون هیچ ملاحظهای دستش را جلو آورد و من هم بیاختیار دستش را فشردم. ولی به همین اکتفا نکرد و روبوسی کرد. سه بار. مثل عادت معمول ما ایرانیها. حتی فرصت نداد ماسکم را بردارم. خودش ماسک نداشت. حالتش طبیعی نبود. رفت نشست روی صندلی سر میز و خیره شد به بیرون، شاید به باران. آهی کشید و برگشت به من گفت: «دیدی چجوری نابود شدیم؟!» من از قبل چندتا جواب تسلیبخش برایش آماده کرده بودم ولی اجازه نداد و سریع گفت: «لطفاً کلیشه جوابم رو نده، خودم میدونم که این بدبختی مال همهست، مردم دارن میمیرن، خیلیها بیکار شدن و وضع خرابه.....» من ترجیح دادم سکوت کنم چون میدانستم ادامه میدهد: «ولی خب دلم میسوزه، تو...
شما وارد سایت نشدهاید. برای خواندن ادامه مطلب و ۵ مطلب دیگر از ماهنامه پیوست به صورت رایگان باید عضو سایت شوید.
وارد شویدعضو نیستید؟ عضو شوید