توسعه فضای استارتآپی کشور و شرکتهای دانشبنیان طی نیمه اول دهه ۹۰ این انتظار را…
۹ آبان ۱۴۰۳
واکنش اولیه آدمیزاد به ناممکن شدن هر امر بدیهی ناباوری است؛ مثلاً وقتی مرگ، عزیزی را از تو میگیرد نخستین چیزی که تو را در بهت فرو میبرد غیبت بدیهیاتی است که تا همین دیروز در دسترست بود و همین در دسترس بودن باعث میشد آن را نبینی. صدایی که مدام میشنیدی و حالا دیگر نمیتوانی بشنوی، چهرهای که میتوانستی هر لحظه که بخواهی ببینیاش و حالا زیر مشتی خاک و یک سنگ قبر پنهان شده و دیدنش محال ممکن.
قطع شدن اینترنت برای همه ما همین بود با یک تفاوت کوچک، این بار این ما بودیم که توی قبر خوابیدیم. چند بیل خاک رویمان پاشیدند و تمام منفذها را گرفتند. ناگهان همه جا تاریک شد. انگار صدایمان قطع شد. حرف میزدیم ولی کسی نمیشنید. وحشتزده و مبهوت؛ «من گنگ خوابدیده و عالم تمام کر». در چنین موقعیتی یاد یک به یک بدیهیاتی افتادیم که حالا سلب شده بود. از واتساپ نمیشود استفاده کرد، پیامکهای دوستانه، عاشقانه، کاری و… نمیشد داد، با دوستان و خانواده و آدمهایی که دور از دسترس بودند نمیشد اینترنتی تماس گرفت، آرشیو موسیقی و فیلمهایمان ناگهان به هوا رفت و بعد لایههای پنهانتری بالا آمد. با وحشت یادمان افتاد که اوه پس دنیای پیچیده و کسالتبار فیلترشکنها هم فرو ریخته است. از تلگرام و توییتر دیگر خبری نیست. تمام آن آدمهایی که در دنیای مجازی میشناختیم ناگهان گم شدند. دود شدند و به هوا رفتند. شماره خیلیها را نداشتیم. تنها راه تلفن زدن بود و پیامک زدن از طریق خط تلفن همراه که آن هم آیا میرسید آیا نمیرسید. توی باتلاقی افتاده بودیم که ته نداشت، فقط هی لایههای جدیدتری کشف میکردی و از فرط خشم و بهت بلندتر میخندیدی.
تا اینجا من با همه مشترک بودم اما وقتی صادق روحانی دوست و همکارم که با هم پادکست «گازت» را تهیه و منتشر میکنیم زنگ زد، همه چیز تغییر کرد. صادق زنگ زد و بعد از کمی مقدمهچینی پرسید: «گازت رو چیکار کنیم؟» دلم میخواست گوشی را از پنجره پرت کنم بیرون. فکر اینجایش را نکرده بودم. اصلاً یادم نبود که برای انتشار گازت به اینترنت نیاز داریم. اینقدر درگیر پیدا کردن و نوشتن و تهیه متن بودم و آنقدر پروسه انتشار پادکست بدیهی بود که هیچوقت به این فکر نکرده بودم که اگر یک روز اینترنت قطع شود، چهکار باید بکنم. چیزی که عصبانیام میکرد این بود که من همیشه ید طولایی در پیشبینی بدترین احتمالات دارم. اگر بیکار شوم، اخراج شوم، اگر به آرشیو روزنامههای دوره قاجار دیگر دسترسی نداشته باشم، اگر نابینا شوم، اگر بمیرم، اگر ناگهان حافظهام را از دست بدهم… در واقع همه احتمالاتی را که باعث میشد دیگر نتوانیم گازت را منتشر کنیم در نظر گرفته بودم جز همین یک مورد را و چیزی که عصبانیام میکرد این بود که چرا در این مملکت همیشه آدم باید غافلگیر شود؛ همیشه اوضاع میتواند بدتر از آن چیزی که فکر میکردی بشود و تو بعد از این همه سال روزنامهنگاری و مثلاً فعالیت اجتماعی (یا هر اسم دیگری که دارد) نمیتوانی دست طرف را بخوانی؟
واکنش اولیهام این بود که به صادق گفتم: «ولش کن. گازت تمام شد. وقتی نمیشود منتشر کرد چرا باید بنویسیم؟» و داشتم سقوط میکردم ته چاهی که قعر جهنم بود و میدانستم که دیگر از ته این یکی بیرون نخواهم آمد و از این به بعد دیگر خلق کردن را به کلی فراموش خواهم کرد، اما پاسخ صادق به کلی ماجرا را عوض کرد. با همان خونسردی همیشگی از پشت تلفن گفت: «چه ربطی داره، ما مینویسیم، ضبط میکنیم، ادیت میکنیم، هر وقت که شد منتشر میشه. نهایتش اینه که میریزیم روی سیدی میدیم دست مردم. بازی در نیار، این هفته نوبت توئه، باید بنویسی.» و بعد با صدای بلند زد زیر خنده. و همین بود. راستش خیلی مهم نیست که هر روز چقدر دیوار روی شانههایمان سبز میشود، مهم این است که ما هم دیگر کف دستهایمان میخ درآورده و یاد گرفتهایم چطور از هر دیواری بالا برویم. برای همین به هر کسی که این مدت بعد از وصل شدن اینترنت و بازگشتن به وضعیت سابق، یعنی محدودیتهای اولیه همیشگی، پرسید اگر دوباره قطع شد چهکار کنیم، گفتم هر کاری که قبل از آمدن اینترنت میکردیم. چرا؟ چون در این جغرافیا باید سختتر تلاش کرد، چون ایستادن و لبخند زدن و ادامه دادن و به راه فکر کردن هدف اصلی است، باقی اهمیت ندارد.