توسعه فضای استارتآپی کشور و شرکتهای دانشبنیان طی نیمه اول دهه ۹۰ این انتظار را…
۹ آبان ۱۴۰۳
چند ماه پیش برای یک پروژه تحقیقاتی مدتی به همراه سایر اعضای گروه به دادگاه خانواده میرفتیم. سرپرست پروژه اجازه گرفته بود تا در جلسات دادگاه حضور داشته باشیم. البته آن فضا و ماجراهایش برای من پدیدهای نو و شگفتانگیز نبود چرا که سالها قبل اتفاقاً تجربه حضور در همان ساختمان را داشتم. روزی که به یکی از این جلسات دیر رسیدم دیگر نمیتوانستم وارد جلسه دادگاه شوم، پس روی صندلیهای راهرو نشستم. راستش خیلی هم بدم نیامده بود از تاخیرم، چرا که آن روز آنقدر بیحوصله و بیحال بودم که فقط مشاجرات تلخ جلسه دادگاه را کم داشتم. خیلی خونسرد خیره بودم به جلو. اینکه به چه فکر میکردم، بماند. دو سه نفری آمده بودند مقابلم و ایستاده بودند و راجع به پرونده خود با وکیلشان -که خانمی بود- حرف میزدند. در بین جملات آنها واژه «آقای دکتر» که بسیار با احترام و نیکی عنوان میشد تنها چیزی بود که توجهم را جلب میکرد. آقای دکتر گویا وکیل معروف و حاذق طرف دیگر دعوا بود که قرار بود بیاید و حرفهای نهایی را با خانم وکیل بزند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شود. البته تمام شدن به خوبی و خوشی در زیر سقف آن ساختمان یعنی همان جدایی اما از نوع توافقیاش. بعد از مدتی آقای دکتر یا همان آقای وکیل آمد. من کماکان خیره بودم به جلو؛ هر چند نزدیک شدن آقای وکیل را کاملاً حس میکردم. ابتدا با بوی خوش ادکلنش، بعد هم با صدا و لحن گرم و موقرش. دو وکیل در صندلیهای کنار من نشستند و بعد از تعارفات اولیه مشغول حل و فصل موضوع شدند. ناخواسته حرفهایشان را میشنیدم. گاهی صحبتهایشان را صدای زنگ پیامک گوشی آقای وکیل قطع میکرد. من خیره بودم به جلو اما میفهمیدم که بعد از هر پیامک آقای وکیل با عذرخواهی مودبانهای از همکارش موبایل خود را کنار گوشش قرار میدهد. اهمیتی ندادم و برگشتم به افکار بیرمق خودم. کماکان خیره به جلو. وقتی حرفهای مقدماتیشان تمام شد هر دو بلند شدند تا نتیجه را به موکل خانم وکیل منتقل کنند. حالا دیگر آقای دکتر در کادر من بود. شخصی خوشپوش بود و خوشمشرب و به غایت خوشچهره با لبخندی صمیمی بر لب. عینک سیاه روی چشمش به هیچ وجه مانع حس کردن روشنی وجودش نمیشد. همانطور که به هیچ وجه مانع من نبود تا خیره بمانم به جلو؛ گیرم این بار با قدری خجالت از این خیرگی