توسعه فضای استارتآپی کشور و شرکتهای دانشبنیان طی نیمه اول دهه ۹۰ این انتظار را…
۹ آبان ۱۴۰۳
«خانم شما یه نفرین؟ میشه بشینین جلو بچهی منم کنار شما بشینه؟» راننده تاکسی چند متر جلوتر مسافر جمع میکرد و بچهاش را داخل ماشین تنها گذاشته بود. تعجب کردم اما بدم هم نیامد، از میدان آزادی تا کرج یک بچه شیرین و زیبا همصحبتم میشد. رضای چهارساله را روی پایم نشاندم و کمربند را برای هر دومان بستم. موبایل پدرش را گرفته و وسط هر بازی از من میپرسد:«این چجوریه؟» پدر میگوید:«خاله، رضا خیلی قشنگ میخونه. یکم بخون… بخون دیگه!» کودک خجالت میکشد. موهای طلاییاش را روی صورتش ریخته و با دندانهای قطره آهن خوردهاش لبخندهای بزرگ میزند.
پدرش عاقلهمرد ترکزبان مهربانی است که سفره دلش را راحت باز میکند. مادر رضا ۴۰ روز است که خواهر دوقلویش را برداشته و با خود به شهرشان برده. پدر که حرف میزند رضا ناگهان دست از بازی برمیدارد و کودکانه تلاش میکند بحث را عوض کند:«تو میری سر کار؟ من و بابام با هم کار میکنیم.» مرد راننده میخندد:«راست میگوید… ما با هم کار میکنیم. از صبح تا ساعت پنج در مهدکودک میماند. ساعت پنج هر طور شده خودم را میرسانم کرج، این بچه را برمیدارم و برمیگردم.» برای یکی از سرویسهای تاکسی اینترنتی کار میکند. راضی است. پاکت بزرگ آبمیوه توی داشبورد را نشان میدهد و میگوید:«این بچه بیشتر از من کاسب است!» بیشتر مسافرها از دیدن رضا خوشحال میشوند.
ـ«ناهار چی خوردی آقا رضا؟»
ـ«کوزو.»
میخندم. رضا رو به من ترکی حرف میزند. وقتی میگویم که ترکی نمیدانم با عصبانیت رو به پدرش چند جمله ترکی غر میزند و دوباره برمیگردد به سمت موبایل. روی صفحه موبایل عکس او و دختری همسن و سال خودش نقش بسته، با همان موهای بور و چشمهای روشن. با موبایل بازی میکند و هیچ چیز نمیگوید. هرچه پدرش اصرار میکند که شعر یا سورههای کوچک قرآن را برای «خاله» بخواند، او با خنده شرمگینی رد میکند. گاهی سرش را بالا میآورد و گاه و بیگاه به پدر میگوید:«خوابم میاد، بریم خونه.» دل پدر پر است. میگوید کار با تاکسی اینترنتی را دوست دارد، مسافران مهرباناند و به رضا هم محبت میکنند. اما انگار دست خودش نیست، باز میزند به صحرای کربلا:«بچهای مظلومتر از این رضا پیدا نمیشود. بعد از مهدکودک به جای خانه، تازه میآید سر کار من. تا ۱۱ شب در ماشین مینشیند و با غریبهها دمخور میشود. ۴۰ روز است اسم مادرش را نیاورده، تو را به خدا حیف این بچه نیست؟»
رضا حرف پدرش را به آواز نیمجویدهای قطع میکند:«پنجره دن داش گلیر/ آی بری باخ بری باخ/ خومار گوزدن یاش گلیر/ آی بری باخ بری باخ/ اللهها دا خوش گلیر…»