توسعه فضای استارتآپی کشور و شرکتهای دانشبنیان طی نیمه اول دهه ۹۰ این انتظار را…
۹ آبان ۱۴۰۳
خواستم بنویسم پیوست منظمتر میشود، اما احتیاط کردم. مدتهاست سعی میکنم یاد بگیرم به راحتی حکم صادر نکنم. آن هم در حوزههایی که ریشهای در تجربه، معیار و سلیقه انسانی دارند. نظم هم یکی از آنهاست. آنقدر تعاریف گوناگون از آن وجود دارد که شاید بتوان گفت به تعداد آدمها راه برای رسیدن به نظم وجود دارد!
زمانی همکاری داشتم که همیشه روی میزش مملو بود از انواع و اقسام کاغذ، پوشه، جزوه، کتاب و سیدی و همیشه با نظافتچی شرکت بحثش میشد که چرا دست به میزش زده. دسکتاپ لپتاپش هم چیزی بهتر از آن نبود. به نظر میآمد از بیاهمیتترین فایلهای غیرکاری گرفته تا مهمترین پاورپوینتها و اکسل شیتهای کاریاش را بر زده بود و ریخته بود توی دسکتاپ؛ دسکتاپی که به هیچ فایلی نه نمیگفت. جالب اینجا بود که اگر لازم میدانست دست میکرد توی آن بازار شام روی میز و مثل آب خوردن نامهای را پیدا میکرد و با لبخندی فاتحانه تحویلت میداد. روی لپتاپش هم به همان سرعت میتوانست سوزنی را در آن انبار کاه بیابد.
یک دوست خیلی صمیمی هم دارم که استاد برنامهریزی در مسائل کاری است. از طراحی یک استارتآپ یا بیزینسپلن یک کافیشاپ گرفته تا برنامه تبلیغاتی برندهای بزرگ را در چشم به هم زدنی در مغزش طراحی میکند. آنقدر منظم و دقیق کوچکترین زوایای نادیده تجاری آن کسب و کار را میبیند که همه انگشت به دهان میمانند. اما همین دوست عزیز از کوچکترین تفکری برای زندگی شخصی خود عاجز است. از برنامهریزی برای یک سفر گرفته تا تصمیم برای زندگی مشترک، آن هم در 53 سالگی، همه برای او مسائلی لاینحل هستند. چند وقت پیش با او تماس گرفتم. گفت تا یک ساعت دیگر جلسه مهم کاری دارد که کلی برایش زحمت کشیده ولی نیم ساعت است دارد فکر میکند از چه مسیری و با چه وسیلهای خود را به آنجا برساند.
گفتم وسیله! هفته قبل سوار اتوبوس شدم از تجریش به سمت منزل. وقتی نشستم آقایی در صندلی کناری با وسواس بسیار و به آرامی مشغول ورق زدن اسکناسهایش بود. متوجه شدم عینک سیاهی به چشم دارد و عصای سفید تاشدهای روی پایش. ده پانزدهتایی اسکناس دویستی و صدی را با نوک انگشتان زمختش لمس میکرد. دویستیها پشت سر هم بودند و بعد صدیها شروع میشدند. فقط یک پنجاهی بود که آن وسط تکلیفش معلوم نبود و حسابی چشمان تیزبین نوک انگشتان او را گیج کرده بود. عاقبت طاقت نیاورد و از من که مبهوت آن صحنه بودم، پرسید:«ببخشید آقا، این چند تومنیه؟» من خودم را جمع و جور کردم و نهتنها پاسخش را دادم بلکه راجع به بخشهای مرتبشده دویستی و صدی هم اظهار فضل کردم. او با لبخندی عاقل اندر سفیه گفت:«مرسی اونها رو خودم میدونم!» و من سفیهترین انسان روی زمین بودم در آن لحظه در مقابل آن نظم و ترتیب بین اسکناسها.
بله، پیوست قدری منظمتر میشود