توسعه فضای استارتآپی کشور و شرکتهای دانشبنیان طی نیمه اول دهه ۹۰ این انتظار را…
۹ آبان ۱۴۰۳
توجه! این یک یادداشت شاد و سرخوشانه آخر سال نیست. چرا که سالی تلخ بود برای من. چرایش بماند برای خودم. حالا هم با کمال خودخواهی میخواهم شما را نیز در کام تلخ خود سهیم کنم. پس آنهایی که نمیخواهند این تلخی را، همینجا این نوشته را رها کنند لطفا.
چند وقت پیش وقتی سرگرم ورزش صبحگاهی در پارک محله بودم، متوجه شدم نگهبان پارک کودکی را با خود به نگهبانی میآورد. شرایط غیرعادی به نظر میرسید. رفتم جلو و جویا شدم. کودک گم شده بود. لباسش خاکی و گلی بود. گویا به دنبال سگش که از خانه فرار کرده بود، آمده بود بیرون و عاقبت رسیده بود به محله ما. آن هم پس از طی کردن مسافت زیادی. نگهبان شماره مادرش را گرفت و به او خبر داد و من با خیالی راحت به ادامه ورزش کردن پرداختم. کمی بعد مادر آمد. باز جلو رفتم. مادر هرچند کودکش را پیدا کرده بود اما باز هم سراسیمه بود. نگران سگ بود. گفتم خدایش را شکر کند که پسرش پیدا شده و سگ به فدای سرش. مادر پس از قدری این پا و آن پا کردن اصل ماجرا را تعریف کرد. آنها خانوادگی سرایدار خانهای بودند و سگ فراری سگ صاحبخانه بوده. آن مادر که صبح برای بردن دختر بیمارش به سیتی اسکن از خانه بیرون رفته بوده، وقتی برمیگردد نه از پسرش نشانی مییابد و نه از سگ صاحبخانه. در عوض زن صاحبخانه را میبیند که خشمگین از فرار سگ دردانهاش مشغول پارس کردن است. چشمهای مادر اشکآلود بود؛ اشکی که برآیندی بود از شادی پیدا شدن فرزندش و نگرانی از پیدا نشدن سگ صاحبخانهای که ممکن است به خاطر این خطای نابخشودنی در این شب عیدی اخراجشان کند. میزان سهم نگرانی مادر برای دختر بیمارش در آن اشک را هم میگذارم به قضاوت شمایی که تا اینجای این یادداشت تلخِ شب عیدی همراه بودید. راستی عید همهمان مبارک. عید شما. عید من. عید نگهبان پارک. عید آن پسر سرایدار. عید مادرش و خواهر بیمارش؛ و البته عید صاحبخانه و سگش…