توسعه فضای استارتآپی کشور و شرکتهای دانشبنیان طی نیمه اول دهه ۹۰ این انتظار را…
۹ آبان ۱۴۰۳
جمله ویرانگری از گابریل گارسیا مارکز برای هر روزنامهنگاری هست که میگوید: میتوان از روزنامهنگاری به همه جا رسید، فقط باید بدانی که کی رهایش کنی. خود مارکز از روزنامهنگاریاش نه فقط به نوبل ادبیات و شهرت جهانی که به سبک حیرتآور رئالیسم جادوییاش رسید و ترکیب توصیف گزارشگونه و ذهن خلاق وی از او نویسندهای ساخت که کمتر کسی در میان اسطورههای ادبیات معاصر جهان حتی به نزدیکیاش میرسد. این جمله را اگر در کتاب یادداشتهای پنجسالهاش خوانده باشید، همچون داغی بر پیشانی شما میماند و میسوزد تا روزی که بالاخره آن را در آینه ببینید. اما اگر موسم آن نرسیده باشد که حرفه محبوبتان را رها کنید، در کنار همه خستگی و سرخوردگی و روزمرگیها چند لذت است که برای شما باقی خواهد ماند. از من میپرسید، گسترین این یادگارها طعم تلخ و شیرین شناختن آدمهاست.
در این حرفه اگر دوام بیاورید، آنقدر آدم و اسم و محصول و شرکت تکراری میبیند که بالاخره حافظهتان در هم میشکند و از میان دهها مصاحبه و جلسه خبری و گزارش و سفر شروع میکند دستهبندیهای خودش را خلق کند. مدیران به ظاهر نوگرا، روسای خودشیفته، جنگجوهای قلابی، شرخرهای مجازی، فرصتطلبهای بازاری، کتوشلواریهای متظاهر و جینپوشهای مرتجع و دهها دستهبندی دیگر که در ذهن شما آماده است تا به سرعت یک تازهوارد را دستهبندی کند و در یکی از دهها گروه اغلب ناخوشایند قرار دهد، اما در این میان یک تیره خاص از انسانها هستند که به راحتی از بقیه متمایزند: کارآفرینان.
گروهی اسیر یک جنون مقدس که نه تنها خودشان بلکه عقایدشان، دوستان و خانوادهشان را همچون هیمهای بیمحابا میسوزانند که بسازند، خلق کنند و خود به پایش بسوزند. ثروت و شهرت هرچند نصیب درصد اندکی از آنها میشود، اما باز هم پاداشی حقیر است در مقابل آرامش و آسایشی که آنها در این میدان قربانی میکنند تا شهوتشان برای تغییر دادن جهان پیرامون را ارضا کنند. هرچند سرانگشتشان بر تن زندگی همه ما میماند ولی در باطن همیشه در معرض قضاوت، نفرت و تنهایی ناشی از انتخابهایشان هستند و سبک زندگی سریع، صریح و بیپروای آنها برایشان به ندرت خانه امنی باقی میگذارد. رویارویی با مشکلات مالی، چالشهای قانونی و کابوس شکست خوردن در انظار عمومی فقط بخشی از وحشتهای روزمره آنهاست. ساعتهای بیپایان کار، تصمیمهای سخت برای بریدن از یک همکار یا شریک، از دست دادن یک سفر با پدر و مادری که روزهایشان به شماره افتاده یا اولین قدمهای فرزندی که روزی همه این داراییها را به میراث خواهد برد، همیشه قلب آنها را خواهد فشرد و در مقابل اغلب دستی هم در کار نیست که در یک لحظه عاشقانه بفشارند، چرا که در نهایت حقیقت این است که آنها عاشق موجودی هستند که خود ساختهاند و اکنون اسیر آن شدهاند. آنها در زنداناند و خود زندانبان.
مهم نیست چقدر از بیرون ساختن این سازههای فناوری و هوشمند جذاب و زیبا به نظر میرسد، وقتی نخستین خشت آن را خودتان روی خشت دیگر بگذارید میفهمید دارید دیوار تنهاییتان را میسازید و همین است که شاید خوششانسترین کارآفرینان آنهایی هستند که در ساختن زندانشان شکست خوردهاند. شاید تنها لطف شما به خودتان این باشد که بتوانید در نهایت برای خود سلول بزرگتری بسازید و چند همبند خوشآب و رنگ را نیز در آن اسیر کنید که در ایام زندان کمتر سختی بکشید. همین و بس. پس چرا همه دنبال تکرار این الگوهای خودویرانگرند و برای نوشیدن این شوکران سر و دست میشکنند.
لذت کارآفرینی از جنس لذت شیفتگان آدرنالین است. کسانی که از لبههای برجهای مرتفع آویزان میشوند. از هواپیمای در حال حرکت بیرون میپرند، در رودخانههای پرخروش پارو میزنند و شب را میان جنگلهای درندگان سپری میکنند؛ لذت خطر کردن، بازی کردن و لذت بردن از راه رفتن روی مرز موفقیت و تحسین با شکست و فراموشی. میشود در این بازی ماهر شد ولی ذات بازی آموختنی نیست. کسی آن را به همین چند جوان سرنوشتساز امروز یاد نداده و به نسل بعدی هم یاد نخواهد داد. بیایید دنبال بازیکنان واقعی باشیم.