قسمت هشتاد و هشتم
روزی که نو نمیشود
۷ اسفند ۱۳۹۹
زمان مطالعه : ۴ دقیقه
شماره ۸۸
تاریخ بهروزرسانی: ۹ اسفند ۱۳۹۹
وقتی که این یادداشت نوشته میشود دو روز است که در تهران یکسره باران میبارد. در اواخر بهمن از زمستانی که ما برفش را ندیدیم و از میانه راه زد به بهار شدن. این روزها البته خیلی چیزهای دیگر را هم نمیبینیم. چهره مردم در خیابان که زیر ماسک مخفی است، چهره واقعی خیلیها که زیر آن یکی ماسک مخفی است و البته خیلی چیزهای دیگر... که بگذریم. شاید هم هنوز هستند و ما نمیبینیم. مثلاً آن شور و حالی که در همین وقتها کمکم در بین همکاران خیلی زیرپوستی از خواب زمستانی بیدار میشد. یکی سرگرم برنامه سفر عیدش، یکی مشغول دودو تا چهارتای عیدیهایی که باید میخرید، یکی دیگر در دلهره کار جدیدش پس از تعطیلات و دیگری در فکر آنکه به مخاطب خاصش بگوید آن چیزی را که مدتها در دل داشت. و البته بعضیها هم هیچکدام از اینها را در سر نداشتند. من معمولاً جزو این دسته بودم و نوروز برایم زمانی بود برای ولو شدن و فیلم و سریال دیدن و خیابانگردی در تهرانی که آن روزها در نوروز خلوتتر بود و البته کافه رفتنهای بهاری. گاهی تنها، گاهی با دوستانی که تهران مانده بودند. سال ها پیش قرار بود محل کارم درست در هفته آخر سال جابهجایی داشته باشد و بعد از تعطیلات همه به دفتر جدید بیایند. نمیشد کار را تعطیل کرد آن هم در هفته آخر سال با آن همه سفارش لحظه آخری از کارفرماها و کلی صورتحساب وصولنشده از همانها. این بود که قرار شد تا آخرین چهارشنبه کاری همانجا باشیم و عصر همان روز هر کس وسایل، کامپیوتر، زونکنها و مدارکش را بستهبندی کند و روی کارتنها هم اسمش را بنویسد تا بعداً پرسنل خدماتی کار اثاثکشی را خیلی سریع انجام دهند. یکی داشت دنبال کارتن میگشت. یکی دیگر ماژیک و چسب نداشت و آن که همه را داشت شاید...
شما وارد سایت نشدهاید. برای خواندن ادامه مطلب و ۵ مطلب دیگر از ماهنامه پیوست به صورت رایگان باید عضو سایت شوید.
وارد شویدعضو نیستید؟ عضو شوید