بعد از تو ای هفت سالگی…

برای بوکمارک این نوشته وارد شوید
قفل صفحه موبایلش را باز میکند و عکس صورت یک زن را نشانم میدهد که از شدت ورم و کبودی به سختی قابل تشخیص است. میگوید:«این عکس را دیدهای؟ این خبر حقیقت دارد؟» توضیحات زیر عکس درباره شکنجه و اتفاقاتی که بر سر زن و فرزندانش گذشته، تکاندهنده است. چهرهام در هم میرود:«بله انگار. از این اتفاقات زیاد میافتد، حالا این یکی رسانهای شده. خدا را شکر که زود فهمیدهاند و این بیچارها حداقل زنده ماندهاند.» پایین همان خبر تلگرامی، خبر تجاوز معلم به یک دختربچه نوشته شده؛ دختر بچه ۹ سالهای که مدتها توسط معلم دیوانهاش مورد آزار قرار میگرفته و حالا آنقدر رنجور شده که حتی یک آزمایش خون ساده را هم نتوانستهاند از او بگیرند. اما پدرم هیچ چیز از این خبر از من نمیپرسد، خبر آنقدر تکاندهنده است که هر دو وانمود میکنیم چیزی نمیدانیم. از اینکه پدرم این خبرها را بخواند ناراحت میشوم. میدانم او هم هر روز چیزهایی میخواند که نمیخواهد من خوانده باشم. کودک که بودم پدرم گاهی قبل از اینکه روزنامهها را به خانه بیاورد صفحه حوادث را جدا میکرد تا ما خبرهای قتل و تجاوز و جنایت را نخوانیم. تا مدتها اصلاً نمیدانستم روزنامه چنین صفحهای دارد؛ صفحهای که عکس آدمها را با چشمهای «چسبزده» چاپ میکرد و داستان «مثله شدن» جسد آدمها را برایمان میگفت. امروز دیگر نمیشود صفحه حوادث روزنامه را برای بچهها جدا کرد. در واقع دیگر همه جا پر از صفحههای حوادث و صفحههای مفید و مخرب دیگر است. تمام شبکههای اجتماعی پر شده از فیلم و عکس شکنجه حیوانات و کودکان و زنان و موجودات دیگر. جنایات وحشتناک گروههای تروریستی مثل داعش و قربانیان مستاصلشان به راحتی با جزییات کامل پیدا میشوند و هیچ کس از جستوجوکننده اینترنتی نمیپرسد که چند سال دارد. بچههای کوچک امروز گاهی شاهد زنده اعدام یک نفر در ملاء عام هستند،...
0 نظر