قسمت پنجاه و هشتم
این هم فقط یک بیماری است
۷ تیر ۱۳۹۷
زمان مطالعه : ۴ دقیقه
شماره ۵۸
تاریخ بهروزرسانی: ۸ آبان ۱۳۹۸
آن روزها رفتن نزد مشاور، روانکاو یا روانپزشک هنوز تا این حد مد نشده بود و به راحتی الآن نبود. تابو نبود اما کسی هم مایل نبود راجع به آن در جمع حرف بزند. کسی دوست نداشت به این راحتی انگ نداشتن سلامت روانی بخورد. انگار آدمها یا عاقل بودند یا دیوانه و چیزی این وسطها نبود. هرچه زمان گذشت یا حجم مشکلات روحی روانی مردم بیشتر شد یا میزان آگاهیشان نسبت به آن و شاید هم هر دو. به یاد دارم در دوران کودکی به جز یکی از اقواممان نشنیده بودم کس دیگری نزد روانپزشک برود یا دارو مصرف کند. عاقبت هم در همان جوانیاش خودکشی کرد. حتی حدود 25 سال پیش که مهندس جوانی بودم هنوز درمان روانی خیلی جا نیفتاده بود. دستیار مهندس میانسالی بودم به نام سعید که باعث شد با نوع خاصی از مشکل روانی از نزدیک آشنا شوم. البته سعید خودش چیزی نگفت، اما من که بیشترین همکاری را با او در دفتر داشتم میفهمیدم که خیلی روبهراه نیست. حالی که رو به وخامت داشت. هر روز گوشهگیرتر میشد و ارتباطش با بچهها کمتر. صبر میکرد همه ناهارشان را بخورند و آشپزخانه را ترک کنند بعد میرفت برای ناهار. سلام و خداحافظی روتینترین حرفهایش با بچههای دفتر بود و شاید اگر مجبور نبود، همان چند جمله را با من نیز همکلام نمیشد. به راحتی متوجه افت بازده کاریاش بودم؛ از آن نظم کاری فوقالعادهاش چیزی باقی نمانده بود. دیر میآمد و زود میرفت. تمرکز نداشت. نمیتوانست حتی نیم ساعت روی کاری متمرکز شود و حتماً بلند میشد در اتاقمان راه میرفت. گاهی در طول، گاهی در عرض. او مدیر مستقیم من بود و کیفیت خروجی کار او به پای هر دومان نوشته میشد. سعی میکردم تا جایی که بلد بودم کارها را جمع کنم که اوضاع خیلی خراب نشود. اما بعضی مسائل از کنترل...
شما وارد سایت نشدهاید. برای خواندن ادامه مطلب و ۵ مطلب دیگر از ماهنامه پیوست به صورت رایگان باید عضو سایت شوید.
وارد شویدعضو نیستید؟ عضو شوید