قسمت پنجاه و ششم
یک قصه بهاری
۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
زمان مطالعه : ۴ دقیقه
شماره ۵۶
تاریخ بهروزرسانی: ۵ آبان ۱۳۹۸
وقتی رسیدم دفتر شرکت مسیری را که از خانه رانندگی کرده بودم اصلاً به یاد نمی آوردم. در عوالم دیگری سیر کرده بودم و لابد این ضمیر ناخودآگاهم بود که زحمت رانندگی بیحادثه را کشیده بود. از چند روز قبل از پایان تعطیلات نوروز، که اگر راستش را بخواهید از همان ابتدایش منتظر آن روز بودم یعنی چهارم پنجم فروردین، آمده بودم دفتر ولی بیفایده بود و همه تمرینهایی که کرده بودم روی دستم باد کرده بود. البته خیلی هم ناراحت نشدم چون یعنی باز هم فرصت فکر و تمرین داشتم. هرچند فکر خیلی لازم نبود چون تصمیمم را قبلاً گرفته بودم اما تمرین برای شکل گفتنش چرا! ما آدمها موجودات عجیبی هستیم؛ مدتها از چیزی گریزانی و اصلاً به آن فکر نمیکنی. چند سالی همکارت را میبینی اما هرگز به موضوع خاصی فکر نمیکنی. سالها دوست و آشنا و پدر و خانواده به تو میگویند که باید دست بجنبانی و فکری برای زندگیات بکنی و برای از سر باز کردن آنها را تایید میکنی و در دل میخندی به آن حرف. اما ناگهان خودت هم نمیدانی چرا نظرت عوض میشود. کسی را که قبلاً هم دیدهای حالت را تغییر میدهد. همه چیز رنگ و بوی دیگری میگیرد. فاصله بیتفاوتی تا باانگیزگی خیلی سریع طی میشود. حتی با خودت فکر میکنی چه سالهایی را هدر دادی با آن سبک زندگی بیهدف. حالا انگار افتادهای در مسیر درست و با سرعت میخواهی عقبماندگیات را جبران کنی. آنقدر عجول میشوی که وقتی پنجم فروردین سر کار میآیی و میفهمی که او تا سیزدهم مرخصی گرفته وارفته مینشینی روی صندلیات و حوصله هیچچیز و هیچکس را نداری. فقط میتوانی دل خودت را خوش کنی که وقت بیشتری داری برای طراحی سناریوی مطرح کردن موضوع به او. به یاد نداشتم که ماشینم را هرگز آنقدر کج و بیقواره پارک کنم ولی مهم نبود. وقتی...
شما وارد سایت نشدهاید. برای خواندن ادامه مطلب و ۵ مطلب دیگر از ماهنامه پیوست به صورت رایگان باید عضو سایت شوید.
وارد شویدعضو نیستید؟ عضو شوید