ضد خاطرات - قسمت سی و سوم
شام آخر سال
۷ اردیبهشت ۱۳۹۵
زمان مطالعه : ۴ دقیقه
شماره ۳۳
تاریخ بهروزرسانی: ۷ آبان ۱۳۹۸
بقیه بچهها مشغول انتخاب غذاهایشان از روی منو طولانی و وسوسهانگیز بودند و ظاهراً فقط من متوجه رفت و آمد متعددش به تراس شده بودم. هر بار سیگاری روشن میکرد و در حالی که در طول تراس میرفت و برمیگشت با موبایلش حرف میزد. گاهی هم از آن تراس در طبقه دوم رستوران لیمو نگاهی به خیابان مقابل میانداخت. هر چند سعی میکرد مخفی کند اما من حواسم بود که هر بار که برمیگشت سر میز، حالش بدتر بود. به دلایلی هیچ وقت من و بابک رابطه خیلی خوبی در شرکت نداشتیم اما از آن جایی که آن شب به نوعی من میزبان بودم، احساس میکردم باید کاری کنم. به هر حال مجلس شامی بود که خودم ترتیب داده بودم. یکی از وظایف کاریام به عنوان مدیر ارتباطات حفظ و بهبود ارتباطات درونسازمانی بود و برگزاری یک دورهمی به مناسبت پایان سال هم از کارهای روتینی بود که هر سال اجرایش میکردم. مثل اغلب کارهای روتین دیگر برایم هیجانانگیز نبود اما همکاران معمولاً استقبال میکردند که در هفته آخر اسفند به همراه همسرانشان در رستورانی جمع شویم. امروز که حدود 10 سالی از آن زمان میگذرد خیلی از شرکتها این رسم را به جا میآورند؛ شاید از معدود فعالیتهای درونسازمانی باشد که همه بلدند. یعنی یک جورهایی مد شده. اما آن موقع خیلی متداول نبود. آن شب برایم شاید همان شبی بود که مرا هم به این دورهمیهای آخر سال علاقهمند کرد. وقتی بابک دوباره موبایل به دست به سمت تراس رفت، سحر یکی دیگر از همکاران، بلند شد و آمد سمت من و گفت:«فکر کنم دوباره با خانمش حرفش شده.» مکثی کردم و گفتم:«خب!؟» گفت:«برو باهاش حرف بزن، حالش خوب نیست.» گفتم:«آخه... چی بگم من؟!» و واقعاً نمیدانستم باید چه بگویم. اینکه کلاً دخالت در مساله شخصی به حساب میآمد یک طرف، اینکه خودم را هم آنقدر با بابک...
شما وارد سایت نشدهاید. برای خواندن ادامه مطلب و ۵ مطلب دیگر از ماهنامه پیوست به صورت رایگان باید عضو سایت شوید.
وارد شویدعضو نیستید؟ عضو شوید