قسمت سوم
از آبان تـــــــا بنگلور
۶ آبان ۱۳۹۴
زمان مطالعه : ۴ دقیقه
شماره ۳
تاریخ بهروزرسانی: ۸ آبان ۱۳۹۸
باردوم بود که خواهش میکردم جمله آخرش را تکرار کند. اگر برای فهمیدن جملههای قبلی یک بار تکرار کافی بود، این جمله آخر را فهمیده بودم اما معنیاش را باور نمیکردم. آن روز وقتی از در مرکز تحقیقات در امیرآباد شمالی بیرون زده بودم حدود نیم ساعت برای ترافیک تهران 21 سال پیش کافی بود تا با چند کورس تاکسی از آنجا به خیابان آبان برسم. در آن دوره در مرکز تحقیقات مخابرات روی بهینهسازی فیلترهای رادیویی کار میکردم. کاری پارهوقت روی پروژهای بیعجله که میشد خیلی خونسردانه و سر فرصت مدار فیلترها را با زبان مطلب شبیهسازی و با تغییر مقادیر مدارها خروجی را بهینه کرد. در یکی از خیابانهای شرقی غربی که آبان را به ویلا وصل میکرد ساختمان یکی از شرکتهای معظم نرمافزاری آن روزها یعنی ایران ارقام قرار داشت. از در نگهبانی به اتاق دکتر عبدالله زاده (استادی فراموشنشدنی در کل دوران تحصیلم) در یکی از طبقات هدایت شدم؛ جایی که مرا به قائممقام شرکت معرفی کرد. یکی از دانشجویان فوق لیسانسش بودم که قصد همکاری در پروژههای نرمافزاری آن شرکت به صورت پارهوقت را داشت. سپس با هم به سایت اینفورمیکس شرکت در همان طبقه رفتیم. دورتادور برنامهنویسان مشغول بودند. یک هندی سیهچرده ریزنقش با لبخند به استقبالم آمد. مهندس ارشد و مدیر سایت بود. دکتر به اتاق کارش بازگشت و من را با لهجه وحشتناک هندی او که روی جملههای انگلیسی مسلسلوارش سوار بود، تنها گذاشت. سریع رفت سر اصل مطلب و یک پروژه ابتدایی برایم تعریف کرد. لابهلای جملاتش دائم میخواستم تا تکرار کند. قرار شد من یک صفحه واسط کاربر طراحی کنم که اعمال ابتدایی یک دیتابیس را انجام دهد. در پاسخ به اینکه چقدر وقت دارم، به ساعتش نگاه کرد و گفت:«تا آخر وقت!» دو بار خواهش کردم تا جمله آخرش را تکرار کند. اگر برای فهمیدن جمله های قبلی یک...
شما وارد سایت نشدهاید. برای خواندن ادامه مطلب و ۵ مطلب دیگر از ماهنامه پیوست به صورت رایگان باید عضو سایت شوید.
وارد شویدعضو نیستید؟ عضو شوید