قسمت شانزدهم
خاک صحنه سواد
۲۵ شهریور ۱۳۹۴
زمان مطالعه : ۴ دقیقه
شماره ۱۶
تاریخ بهروزرسانی: ۷ آبان ۱۳۹۸
انگار همین دیروز بود. بیست و دو سال پیش؛ روزی که برای مصاحبه به شرکتی پیمانکاری رفتم. مقابل منشی روی یکی از مبلهای سالن نشسته بودم. مضطرب بودم و نگران از آنچه در انتظارم بود. شاید اگر میدانستم از بین همه آنهایی که آگهی را در روزنامه خوانده و برای مصاحبه آمدهاند، قرار است من انتخاب شوم حتی بیشتر دستپاچه میشدم. بالاخره نفر قبلی از اتاق آقای مدیرعامل بیرون آمد و نوبت من شد. مصاحبه که شروع شد پس از چند سوال کلیشهای راجع به تحصیلات و دانشگاه، مدیرعامل چیزهایی گفت که هنوز پس از سالها، کامل و با جزییات به یادشان دارم. «آقای مهندس! اینکه فارغالتحصیل یکی از دانشگاههای معتبری خیلی برای من مهمه. اینجا همه مهندسهامون تو دانشگاههای خوب و قدیمی درس خوندن. اما مهمتر از تحصیلاتت و درسهایی که خوندی، برام سوادته!» وقتی چهره مبهوت من را دید خودش ادامه داد:«ببین آقای مهندس، سواد یعنی درک. یعنی بینش. یعنی یه جور حس... مثلا اینکه شما با دیدن یه ترانسفورماتور بتونی بگی چقدر میشه نزدیکش شد بیاینکه آدم رو برق بگیره یا اینکه وقتی برای اولین بار از کنار یه پروژه بزرگ مثلا دانشگاه یا بیمارستان رد میشی، کل مصرف برق و سطح مقطع کابل اصلیش همینجوری از جلوی چشمات رد بشه...» آن موقع فکر کردم منظورش را فهمیدهام و با خودم گفتم:«چه خوب که من سواد برق دارم!» اما هر چه بیشتر کار میکردم متوجه میشدم که زود قضاوت کرده بودم. چیزی که من داشتم اطلاعات (یا شاید در بهترین حالت دانش) فنی بود. مجموعهای از فرمولها، جداول، ضرایب، اعداد و ارقامی که در بهترین حالت میدانستم باید از آنها تحت چه شرایطی و به چه شکل استفاده کنم. اما همیشه برای پاسخ به یک مساله یا ارائه راهحل برای یک مشکل میبایست از ابتدا تا انتهای مسیر مساله را مرور میکردم. در مواجهه با یک مورد...
شما وارد سایت نشدهاید. برای خواندن ادامه مطلب و ۵ مطلب دیگر از ماهنامه پیوست به صورت رایگان باید عضو سایت شوید.
وارد شویدعضو نیستید؟ عضو شوید