چند وقت پیش در یک شهر بزرگ اروپایی در خیابانی شلوغ قدم میزدم. مردم، از خانوادهها و توریستها گرفته تا حرفهایهای تجاری گویی با هدفی مشخص به هر دو سو گام برمیداشتند. اما یک عابر در این میان با بقیه فرق داشت. او با سرعتی نامنظم و کمی آهستهتر قدم میزد و سرش را پایین گرفته بود. اصلا به چپ و راستش نگاه نمیکرد. به اطراف بیاعتنا بود. او حتی به مسیر پیادهرو یا رد پاهایش هم توجهی نداشت. در حالی که راه میرفت، متنی در گوشیاش مینوشت و نزدیک بود با من برخورد کند. وقتی به من نزدیکتر شد زیرلب و پشت سر هم میگفتم:«نگاه کن. نگاه کن...» پیادهرو آنقدر شلوغ بود که نمیتوانستم از برخوردم با او جلوگیری کنم. نزدیک بود این سروده زیرلبی را با یک آواز بلندتر بخوانم:«نگاه کن.» آن دختر در آخرین لحظه سرش را بالا آورد و بهتزده نگاهم کرد. گویی از یک دنیا به دنیای دیگری منتقل شده باشد. با اینکه از نظر فیزیکی مثل همه ما در آن پیادهرو قدم میزد، حضور ذهنی نداشت. آنقدر جذب موبایلش شده بود که کاملا بیتوجه به راه رفتن ادامه میداد. برخی اوقات حرفهایهای جوان از من میخواهند درباره موفقیت برایشان حرفی بزنم. معمولا همیشه اولین توصیه من آنها را شگفتزده میکند: یاد بگیرید چطور اینجا حضور واقعی داشته باشید. وقتی کار میکنید، فقط به کار بیندیشید. در زمانی که به خودتان اختصاص دادهاید به چیزهای دیگر فکر نکنید؛ وقتی کار نمیکنید، به کار فکر نکنید. نگذارید زندگی حرفهای در زندگی شخصیتان اختلال ایجاد کند. با شروع سال جدید راحت میتوان گرفتار چیزهای پیچیده شد و تمرکز بر کارها را از دست داد. این دقیقا همان کاری است که آن عابر قبل از خروج از دنیای مجازی و بازگشت به دنیای واقعی انجام میداد. من تاکنون 20 کتاب نوشتهام. اولین باری که شروع به این کار...