قسمت شصت و یکم
دادگاه روابط عمومی (قسمت سوم)
۱۵ مهر ۱۳۹۷
زمان مطالعه : ۳ دقیقه
شماره ۶۱
تاریخ بهروزرسانی: ۵ آبان ۱۳۹۸
وقتی مراسم پذیرایی تمام شد جناب رئیس پیپش را دوباره چاق کرد و بقیه هم شروع کردند به دود کردن سیگارهایشان و من دیرم شده بود. لپتاپم را گذاشتم روی میز و کابل پروژکتور را به آن وصل کردم، چند اسلاید پاورپوینتی را که شب قبل درست کرده بودم باز کردم و بلند شدم. با قدم دوم تازه فهمیدم که کف سالن شیشهای است و اولین چیزی که با فاصله 22 طبقه زیر آن قرار دارد کف خیابان است. همانجا قفل شدم و لبه میز را گرفتم. رئیس زد زیر خنده و گفت: «بهبه! استاد هم که آکروفوبیا دارن.» بعد خیلی جدی و بلند داد زد: «دکتر اصلانی!» و یکی از دکترها بلند شد و گفت: «بله قربان!» رئیس گفت: «یه وقت ویزیت به دوستمون بده...» و بعد رو کرد به من و گفت: «دکتر اصلانی از خوبهای روانپزشکیه... حتماً برو پیشش. یه چکاپ روانی لازم داری، کسی که از ارتفاع میترسه از خیلی چیزهای دیگه هم میترسه!» در حالی که لبه میز را گرفته بودم و به سختی پاهای قفلشدهام را حرکت میدادم در دلم فحش میدادم به دوستم رضا که مرا به اینها معرفی کرده بود. عاقبت رسیدم به پای پرده و روی اسلایدها شروع کردم به توضیح دادن. رئیس با اشاره به مدیر روابط عمومی بختبرگشته فهماند که بنشیند جای من و اسلایدهایم را بزند جلو که پوینترم را گرفتم بالا یعنی نیازی نیست. سعی کردم به کف سالن نگاه نکنم. شروع کردم: «من در دو سه روز گذشته کل خبرهایی رو که در رسانهها و بعضی شبکههای اجتماعی در مورد بحران این بیمارستان وجود داره مرور کردم. استوری یا موضوعی که در مورد شما گفته میشه اینه که در فاصله نزدیک به سه ماه چند بیمار بعد از جراحی دچار عفونتهای پس از عمل شدهن و متاسفانه بیمار آخری فوت کرده.» رئیس گفت: «مزخرفه!» یک لحظه...
شما وارد سایت نشدهاید. برای خواندن ادامه مطلب و ۵ مطلب دیگر از ماهنامه پیوست به صورت رایگان باید عضو سایت شوید.
وارد شویدعضو نیستید؟ عضو شوید