معرفی کتاب: قدرت پشیمانی، بازنگری در گذشته برای شکل دادن به آیندهای روشنتر
همهی ما ممکن است در زندگی در موقعیتهایی قرار بگیریم که احساس پشیمانی کنیم. فرصتهای…
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
۴ اردیبهشت ۱۴۰۴
زمان مطالعه : ۱۱ دقیقه
تاریخ بهروزرسانی: ۳ اردیبهشت ۱۴۰۴
کتاب ذهن ها چگونه تغییر میکنند (How Minds Change) نوشته دیوید مکرینی (David McRaney) که در سال ۲۰۲۲ منتشر شده، به بررسی روشهای تغییر باورها و نگرشهای افراد از دیدگاه روانشناسی میپردازد. در واقع نویسنده به ما توضیح میدهد که چگونه میتوانیم به جای تکیه بر احساسات و تعصبات، ذهن خود را از طریق شواهد و تفکر انتقادی تغییر دهیم.
کتاب به ما توضیح میدهد که چرا همه انسانها مطمئن هستند که حق با خودشان است. در این مورد دلایل روانشناختی و تکاملی ارائه میدهد و به این سوال پاسخ میدهد که چرا «یقین» چیزی جز یک توهم نیست. در نهایت دیوید مکرینی به شما نشان میدهد که اگر نمیتوانید از طریق صحبت با دیگران نظرشان را تغییر دهید، ممکن است بتوانید به صحبتهایشان به خوبی گوش دهید.
کتاب به بررسی فرآیند تغییر باورها و عقاید در ذهن انسان میپردازد. این کتاب با ترکیبی از روانشناسی، علوم اعصاب و مطالعات موردی، نشان میدهد که چرا تغییر ذهن افراد حتی در مواجهه با شواهد قانعکننده، اغلب دشوار است. مکرینی توضیح میدهد که مغز انسان تمایل دارد اطلاعات جدید را در چارچوب باورهای موجود جذب کند (فرآیند جذب) و تنها زمانی ساختارهای ذهنی خود را تغییر میدهد (فرآیند تطبیق) که نتواند این اطلاعات را در باورهای قبلی بگنجاند. این موضوع دلیل مقاومت افراد در برابر تغییر عقیده را روشن میسازد.
یکی از ایدههای کلیدی کتاب این است که متقاعدسازی مؤثر نیازمند درک عمیق انگیزهها و زمینههای روانی فرد است. مکرینی تکنیکهایی مانند «بومنگاری عمیق» (Deep Canvassing) را معرفی میکند که شامل گوشدادن بدون قضاوت، پرسشهای باز و بهاشتراکگذاری داستانهای شخصی است. این روشها به ایجاد فضایی امن برای بازنگری در باورها کمک میکنند و تغییرات پایدارتری ایجاد میکنند. همچنین، او به نقش روانشناسی قبیلهای اشاره میکند که در آن افراد برای حفظ هویت گروهی خود، حتی در برابر حقایق آشکار مقاومت میکنند.
در نهایت، کتاب به این موضوع میپردازد که تغییر ذهنها نهتنها یک مهارت فردی، بلکه یک ضرورت اجتماعی است. مکرینی با مثالهایی از تغییرات بزرگ اجتماعی (مانند تحولات در باورهای مذهبی یا سیاسی) نشان میدهد که چگونه شبکههای ارتباطی و «آستانههای تغییر» در جامعه میتوانند به پذیرش ایدههای جدید منجر شوند. او تأکید میکند که گفتوگوهای همدلانه و مبتنی بر احترام، بسیار مؤثرتر از بحثهای تهاجمی هستند و میتوانند شکافهای فرهنگی را کاهش دهند.
مکرینی، نویسنده کتابهای پرفروش تو آنقدر باهوش نیستی (You Are Not So Smart)، مجذوب تلاقی مغزها (is fascinated by the intersection of brains)، ذهنها و فرهنگ (minds and culture) است و در این کتاب هم با گذری به سیاست و فشن، شبکههای اجتماعی، روانشناسی و تکامل انسان به دنبال درک روشهای متقاعدسازی و تغییر دیدگاه دیگران است.
او با چارلی ویچ (Charlie Veitch)، صحبت کرده که فردی معتقد به تئوری توطئه 11 سپتامبر بوده است. با جوانانی ملاقات کرده که قبلاً عضو یک کلیسای افراطی به نام وست برو باپتیست (Westboro Baptist) بودهاند ولی آن را ترک کردهاند. او حتی در مورد لباسی صحبت کرده که چند سال پیش در شبکههای اجتماعی وایرال شده بود و نیمی از مردم آن را سفید و طلایی و نیمی آبی و سیاه میدیدند و دلایل این تفاوت را بررسی کرده است.
مکرینی در یکی از فصلهای کتاب ذهن ها چگونه تغییر میکنند افرادی را معرفی کرده که با هدف تغییر دیدگاههای سیاسی با سایر افراد صحبت میکنند. تکنیک مورد استفاده توسط این گروه، کاوش عمیق (deep canvassing) نام دارد. این تکنیک مانند رواندرمانی یا مربیگری عمل میکند و از افراد سوالاتی در مورد باورهای عمیقشان میپرسد تا پاسخهای آنها را گوش کند. به نظر میرسد که این تکنیک، به خصوص زمانی که افراد روایتها یا داستانهای شخصی خود را به اشتراک میگذارند، بسیار کارآمد و موثر است.
در این تکنیک نقش داستانسرایی در تغییر ذهن مورد بررسی قرار میگیرد. حتی اگر به مناظرههای سیاسی هم توجه کنید، میبینید که طرف برنده اغلب شخصی است که داستان بهتری را روایت میکند. بنابراین خواندن کتابی در مورد اینکه چگونه داستانها فضایی را برای همدلی باز میکنند و به تغییر منجر میشوند، جذاب خواهد بود.
همچنین مکرینی در فصلی به نام «بحث کردن» به نکته جالبی اشاره کرده است. او میگوید: «هرچه شما باهوشتر و تحصیلکردهتر باشید، دادهها و اطلاعات بیشتری در اختیار دارید. بنابراین بهتر میتوانید باورها و نگرشهای فعلی خود را بدون توجه به درست یا غلط بودن آنها توجیه کنید. این میتواند دلایل مقاومت بسیاری از افراد در برابر تغییر باورهای ذهنیشان را نشان دهد.
با مطالعه کتاب ذهن ها چگونه تغییر میکنند، به این نتایج و برداشتها خواهید رسید:
در ژوئن ۲۰۱۱، پنج فرد بریتانیایی معتقد به تئوری توطئه در لندن به مقصد نیویورک پرواز کردند. آنها توسط یک گروه تلویزیونی همراهی میشدند که مسئول ساخت سریال سفر در مسیر توطئه (Conspiracy Road Trip) برای شبکه بیبیسی بودند. در هر قسمت از این برنامه، چند فرد معتقد به تئوری توطئه به جایی در جهان سفر میکنند. آنها در مقصد خود با کارشناسان و شاهدان عینی ملاقات میکنند تا در پایان هر قسمت از سریال نظرشان را تغییر دهند.
یک قسمت از سریال در مورد چارلی ویچ (Charlie Veitch) یک نظریهپرداز تئوری توطئه بود. او یکی از افرادی بود که اعتقاد داشت گزارش رسمی آنچه در ۱۱سپتامبر اتفاق افتاد جعلی است. او ده روز را به همراه دیگر حقیقتشناسان، مکانهای سقوط ۱۱ سپتامبر را بررسی کرد. آنها با کارشناسان تخریب، متخصصان مواد منفجره، متخصصان سفرهای هوایی و مهندسان ساختوساز و همچنین اعضای خانواده قربانیان ملاقات کردند. نکته جالب این است که هیچ کدام از مهمانان هرگز نظر خود را تغییر ندادند، ولی چارلی پس از شنیدن شواهد، نظر خود را تغییر داد.
نکته مهم در مورد داستان چارلی این است که او همراه با یک تیم بود و همه این افراد شواهد مشابهی را بررسی و با کارشناسان مشابهی صحبت کردند. اما فقط او نظرش را تغییر داد. بنابراین میفهمیم این فرض که حقایق به تنهایی میتوانند همه را به درک یکسانی از موضوعات سوق دهند، درست نیست. اما اگر اطلاعات قادر به متقاعد کردن و تغییر باورهای مردم نیستند، چارلی پس از دیدن حقایق چگونه تغییر کرد؟ برای درک چارلی، ابتدا باید درک کنیم که چگونه باورهای ما تحت تاثیر اطلاعات و تجربیات جدید متضاد با تصورات ثابتمان، شکل میگیرند و تکامل مییابند.
طبق نظر نویسنده کتاب ذهن ها چگونه تغییر میکنند، با اجرای روش کاوش عمیق میتوان در کمتر از بیست دقیقه، کسی را متقاعد کرد که دیدگاهی قدیمی را کنار بگذارد و دیدگاهی متفاوت اتخاذ کند. این روش بهویژه در مورد موضوعات اجتماعی جواب میدهد که موافقان و مخالفان زیادی دارد. در یک مطالعه، از هر ده نفری که مخالف حقوق تراجنسیتی بودند، یک نفر پس از یک بار صحبت نظر خود را تغییر داد. ممکن است بگویید که یک نفر از هر ده نفر عدد زیادی نیست. اما در واقع عدد بسیار بزرگی است. چنین عددی میتواند موجب شود قوانین تغییر کند یا بر انتخابات تأثیر بگذارد. تغییر تنها 1 درصد از افراد، قدرت ایجاد یک واکنش زنجیرهای را دارد که ممکن است افکار عمومی را در کمتر از یک نسل تغییر دهد.
نظر مردم با بحث کردن تغییر نمیکند. چون استدلال منطقی تنها بخشی از روش انسانها برای پردازش جهان و تصمیمگیری است. ما یک فرآیند استدلال عاطفی کاملاً مجزا هم داریم که مبتنی بر احساسات و چیزهایی است که تجربه کردهایم. روش بررسی عمیق، به افراد کمک میکند تا با بررسی تجربیات زندگی خود و کشف تأثیر آنها بر نظراتشان، تغییر را کشف کنند. وقتی مردم میبینند ایدههایشان از کجا میآید، از خود میپرسند که آیا از آخرین باری که به آن فکر کردهاند، چیز جدیدی یاد گرفتهاند. شاید این ایدهها به نوعی نیاز به بهروزرسانی داشته باشند.
در این روش مردم احساس میکنند شنیده میشوند. چون درباره نتیجهگیریهایشان با آنها بحث نمیکنیم. در عوض باید انگیزههای پشت آنها را درک کنیم و این کار را با برانگیختن واکنش عاطفی فرد به موضوع از طریق به اشتراکگذاری داستان انجام دهیم. پس از آن کاوشگر سعی میکند با پرسیدن سوالات و بازتاب پاسخها به فرد کمک کند تا افکار خود را باز کند و استدلالها را به درستی بشنود.
احتمالاً شما هم تصویر مربوط به یک لباس را که چند سال پیش در شبکههای اجتماعی دستبهدست میشد، دیدهاید. لباسی که مردم نتوانستند در مورد رنگهایی که میدیدند، به توافق برسند. چون برای برخی سیاه و آبی به نظر میرسید و برای دیگران سفید و طلایی بود. همه فکر میکردند افرادی که رنگ متفاوتی میبینند، اشتباه میکنند و احتمالاً دیوانه هستند. آن لباس مثالی از این است که چگونه واقعیت به خودی خود میتواند فقط یک شبیهسازی باشد که در مغز ما اجرا میشود. به عبارت دیگر درک ما از واقعیت توسط حواس و افکارمان ایجاد میشود.
پاسکال والیش (Pascal Wallisch)، متخصص مغز و اعصاب در کتاب ذهن ها چگونه تغییر میکنند در این مورد توضیح میدهد. طبق نظر او مردم لباس را متفاوت میدیدند، چون وقتی مطمئن نیستیم به چه چیزی نگاه میکنیم، مغز ما با کمک دادههای قبلی که مختصری از احتمالات گذشته است، ابهامزدایی میکند. یعنی توهماتی از آنچه باید وجود داشته باشد، ایجاد میکند. اما به دلیل «عدم قطعیت اساسی»، مغز اغلب آنچه را که انتظار دارد ببیند، میبیند. در این صورت شرایط نوری مختلف باعث تغییر بصری میشوند.
در این تصویر وجود نورپردازی مبهم باعث شد که مغز برای تصحیح ابهام، رنگها را به گونهای متفاوت تفسیر کند. پاسکال دریافت که درک لباس تحتتأثیر نوع نوری است که افراد در معرض آن قرار میگیرند. افرادی که زمان بیشتری را در معرض نور مصنوعی سپری کرده بودند، لباس را بیشتر به رنگ سیاه و آبی میدیدند، در حالی که افرادی که زمان بیشتری را در معرض نور طبیعی سپری کرده بودند، آن را به رنگ سفید و طلایی میبینند. یعنی مغز ما قابل قبولترین واقعیت را بر اساس تجربیات قبلیمان میسازد تا عدم قطعیت را حل کند.
در مورد تفاوت دیدگاه هم به همین صورت است. افرادی که ابهام را به شیوههای مشابهی در مغز خود حذف میکنند، درست مانند کسانی که سیاه و آبی و کسانی که سفید و طلایی دیدهاند، به همین نتیجه میرسند. وقتی افراد همفکر شما را احاطه کرده باشند، آنهایی که مخالف هستند، صرف نظر از تعدادشان، حتماً در اشتباهند. یعنی افراد هر دو گروه به دنبال این هستند که بدانند چرا گروه دیگر نمیتوانند حقیقت را ببینند. بدون در نظر گرفتن این احتمال که خودشان حقیقت را نمیبینند. ولی در واقع تفاوت در دادههای قبلی باعث میشود افراد در مورد ادراک با هم اختلاف نظر داشته باشند.
یک سوال مهم که به ذهن ما میرسد این است که وقتی باورهای ما به چالش کشیده میشوند، چه اتفاقی در مغزمان میافتد؟ در کتاب ذهن ها چگونه تغییر میکنند، به یک آزمایش عصبشناسی اشاره شده است. در این آزمایش افراد را داخل دستگاههای MRI قرار دادند و سپس استدلالهایی متضاد با اعتقاداتشان ارائه کردند. وقتی نوبت به موضوعات سیاسی میرسید، مغزشان به استدلالهای متقابل به گونهای پاسخ میداد که انگار در مقابل تهدید فیزیکی قرار گرفته بودند. (این به بدن آنها سیگنال داد که آدرنالین ترشح کند که باعث سفت شدن ماهیچههایشان و خروج خون از اندامهای غیرضروریشان میشد). دلیل چنین واکنشی این است که زمانی که باورها و نگرشهای ما بخشی از خود روانشناختیمان میشوند، مغز به گونهای از آنها محافظت میکند که گویی بخشی از بدن فیزیکیمان هستند.
برای تغییر نظر دیگران نباید فراموش کنیم که تغییر افکار مردم به معنای شکست دادن آنها با حقایق نیست، و بحث برنده و بازنده هم وجود ندارد. در کتاب ذهن ها چگونه تغییر میکنند، نویسنده به ما نشان میدهد که چگونه از طریق همدلی و درک بهتر فرآیند فکری دیگران، نظر آنها را تغییر دهیم. او دانش پشت باورهای ما، چگونگی شکلگیری آنها، اینکه چرا این باورها را محکم نگه میداریم و چه چیزی باعث میشود گاهی اوقات آنها را رها کنیم را بررسی کرده است.
در نهایت پس از مطالعه کتاب با این سوال مواجه میشویم: وقتی متوجه شدیم که بسیاری از حقایق ارزشمند ما صرفاً مواضع ذهنی هستند، و دیدگاههای مخالف سایر افراد هم ممکن است به همان اندازه ما درست باشند، حتی اگر بتوانیم نظر کسی را تغییر دهیم، آیا باید این کار را انجام دهیم؟ مکرینی تکنیکهای عملی را ارائه میکند، اما توصیه میکند با احتیاط از آنها استفاده کنید. ابتدا از خود بپرسید: چرا میخواهم نظر آنها را تغییر دهم؟ و آیا من هم به نوبه خود حاضرم خود را تغییر دهم؟
منابع: theguardian، instaread، blinkist، linkedin.com