۱۰ آذر ۱۴۰۳
از فرش تا عرش
میگویند حرف آخر را همان اول بزن خیال همه را راحت کن. پس بگذارید خیالتان را راحت کنم:«در محل کار خود بازی کنید.» امیدوارم اینگونه باشید و نیازی به خواندن این متن نداشته باشید. لم دادهایم پشت کامپیوتر و با بیحوصلگی ماوس را تکان میدهیم. کمی احساس کرختی داریم. بدنمان درد گرفته. از طرف دیگر حوصله آدمهای دور و برمان را هم نداریم. ترجیح میدهیم در تلگرام به همکارمان پیام دهیم اما پانشویم برویم سر میزش و ارتباط کلامی و چشمی داشته باشیم. در همین حال بیحوصلگی شروع میکنیم به بازی کردن با سیم تلفن، سعی میکنیم معمای گرهخوردهاش را باز کنیم. حتی وقتی باز میشود باز هم با سیم بازی میکنیم و در فکر میرویم. از این بازیگوشی لذت میبریم، خوشمان میآید که دوباره گره بخورد. کودکی همه ما پر است از تجربیات بازیگوشانه، تجربیاتی که حد و مرز نداشتند. شب و روز، خواب و بیداری، کوچه، حیاط، هال و پذیرایی برایمان فرق نداشت. شاید دلمان برای داشتن یک توپ چهلتکه لک میزد، اما با توپ پلاستیکی یا حتی سنگ هم کارمان راه میافتاد. چرا اینقدر محصور به بازی بودیم؟ چرا اینقدر مسحور بازی بودیم؟ چشمهایمان را ببندیم تا یادمان بیاید:«ننداز میخوره به یه چيزي میشكنه... تا جمع نكنی از بازی خبری نيست... اون موقع كه وقت بازیه نشستی حالا يهو گر گرفتی؟» در واقع، بين احساس خرسنديای كه بزرگترها از شيطنتهاي ما داشتند و بد و بيراههايي كه نثارمان ميكردند، يك جور دوگانگي وجود داشت. محدوديتهایمان هم از برخي خواستههاي بزرگترها نشأت ميگرفت كه ما هيچوقت متوجه منطقش نميشديم. بعدازظهر، بعد از ناهار، همگی خواب و ساکت! سکوتی که گاهی صدای بال کبوترها و قارقار کلاغها میشکاندش. آنوقت توی این نخواستن و نخوابیدن چه کارها که نمیکردیم. پرده و پنکه و پتو و آشغالهاي روي فرش و چشمها و گوشهایمان وسایل بازی ما میشدند (امكان بازي پيدا ميكردند،...