توسعه فضای استارتآپی کشور و شرکتهای دانشبنیان طی نیمه اول دهه ۹۰ این انتظار را…
۹ آبان ۱۴۰۳
بچه که بودم نه آرزو داشتم وقتی بزرگ میشوم، خلبان شوم نه دکتر و نه مهندس. از همان کودکی، بودن در چهاردیواری با دری بسته به نام مدرسه که از صبح تا عصر مجبور بودم در آن بمانم و بیرون نروم، هراس یا مقاومت عجیبی در مقابل فضاهای بسته در من ایجاد کرد که بعدها به شکل آسانسورهراسی و کابین هواپیماگریزی هم ادامه یافت.
سالها بعد وقتی سال آخر دانشگاه کارآموزی را در یک شرکت aدولتی انجام دادم فهمیدم قادر نیستم در جایی که کسی کنار در ورودی نشسته و ورود و خروج را کنترل میکند، کار کنم. همینطور هم شد؛ بعدها همیشه در شرکتهای خصوصی کار کردم. هر چند در بخش خصوصی هم کنترل ورود و خروج بوده و هست اما گویا آن حس محبوس بودن را در من ایجاد نمیکرد. جالب اینجاست که شاید در طول حدود بیست سال کار کردن در بخش خصوصی، تعداد دفعاتی که خارج از ماموریت در ساعت کاری از شرکت خارج شدم به انگشتان دو دست هم نمیرسد. معمولا به موقع سر کار بودم و اغلب اضافهکاری هم میماندم (البته بدون پرداخت).
مهم آن بود که حسی شبیه به آزادی داشته باشم. مثل اینکه همیشه حق بیرون زدن از محیط کاری را داشتم. البته این حقی بود که واقعا نداشتم و اگر داشتم هم استفاده نمیکردم. شاید نتوان باور کرد هراس از دری بسته در کودکی، تا این حد بر مسیر زندگی آینده کسی تاثیر بگذارد اما برای من اینطور شد. از همان موقع هم دوست داشتم وقتی بزرگ شدم کاری داشته باشم که آدم را در هیچ چهاردیواریای زندانی نکند.
کاری که در آن بتوان همیشه بیرون بود. حرکت کرد و هر جا که بخواهم بتوانم بروم. کاری که سمبل رهایی باشد. برای همین بود که نه آرزو داشتم وقتی بزرگ میشوم، خلبان شوم نه دکتر و نه مهندس. دوست داشتم راننده تاکسی شوم