قسمت 92
باغ بیبرقی خندهاش…
۷ مرداد ۱۴۰۰
زمان مطالعه : ۴ دقیقه
شماره ۹۲
تاریخ بهروزرسانی: ۹ مرداد ۱۴۰۰
1- این روزها تمام گروههای واتساپیام را میوت کردهام. حوصله نیست. مثل خیلی چیزهای دیگری كه نیست. فقط گاهی آخرین نوشته گروهها ممكن است به چشمم بیاید. چیزی كه در مورد گروه بولینگ ورزشگاه انقلاب اتفاق افتاد. نوشتههای پشت سر هم با قلبهای سیاه متعدد. كنجكاو شدم تا ببینم چه اتفاقی افتاده. وقتی وارد گروه شدم همه به یکدیگر تسلیت میگفتند. یكی از بهترین مربیهای آنجا بر اثر سكته قلبی از دنیا رفته بود. با یك اسم خاص: شهرام لاله. اسمی كه به شدت در گوشم زنگ زد؛ یعنی آیا این همان شهرام بود؟ تابستان سوم و چهارم دبیرستان در استخر شهربانی او را میدیدم. پسری با جثهای لاغر بسیار مودب و مهربان. خیلی با هم صمیمی نبودیم ولی كنار استخر گاهی حرف میزدیم. از برنامههایمان برای آینده و كنكوری كه در پیش بود و آرزوهای شیرین و دلهرههای بسیار، و چشمهایی كه برق میزد. حتی یادم هست مدتی اصلاً نیامد و بعد كه پیدایش شد بسیار لاغر شده بود و گفت كه یرقان گرفته است. سعی كردم در گروه واتساپ عكسش را پیدا كنم و كردم. مردی حدوداً چهل و اندی ساله یا شاید هم حدود پنجاه. هم شبیه آن تصویر قدیمی دوران نوجوانیاش بود و هم نبود. سرانجام دستگیرم نشد كه آیا این همان شهرام است یا نه. نباید هم میشد بعد از این همه سال؛ مگر در صورتی كه جایمان عوض میشد او چهره مرا میشناخت؟ 2- آلبومهای عكس قدیمی این روزها از خاكخورترین اشیای خانهها هستند. از در كمد كوچكی زیر كتابخانهام كه مدتها باز نشده بود چندتاییشان را بیرون كشیدم. لایهای از خاك چرب دستم را چسبناك كرد. حالِ این نبود كه كهنهای نمدار برای آن فراموششدههای زیرخاكی بیاورم. همانجا روی زمین نشستم و شروع كردم به ورق زدن. یادم نمیآمد كه من و شهرام كنار استخر عكسی گرفته باشیم ولی ناامید هم نبودم. آلبومها...
شما وارد سایت نشدهاید. برای خواندن ادامه مطلب و ۵ مطلب دیگر از ماهنامه پیوست به صورت رایگان باید عضو سایت شوید.
وارد شویدعضو نیستید؟ عضو شوید