توسعه فضای استارتآپی کشور و شرکتهای دانشبنیان طی نیمه اول دهه ۹۰ این انتظار را…
۹ آبان ۱۴۰۳
حریف قدر بود. همیشه قدر بوده است. سالها بود با او بازی میکردم. استایل خاص خودش را داشت. ابتدا خیلی فروتنانه دو سه تا سرباز میفرستاد جلو. بعد با حرکتهای به ظاهر احمقانه اسبهایش، آدم را در این فکر فرو میبرد که لابد اینبار دیگر میتوان او را برد. پس همیشه تن میدادم به بازی به ظاهر ساده و دوستانهاش که گاهی به نظر میآمد حتی علاقهای به بردن آدم ندارد. اما همیشه در همان لحظهای که فکرش را نمیکردم، فقط با دو سه حرکت نرم او آچمز میشدم. خیلی آسان. بدون درد و خونریزی. آرزو داشتم یک بار هم که شده از همان ابتدا آنقدر حرفهای مهره را حرکت دهد که آدم حساب کار دستش بیاید.
همیشه از سورپرایز شدن در باخت بدم میآمد. ترجیح میدادم بدانم راهی مسلخ شکست به او هستم تا اینکه ناگهان زیر پایم خالی شود و در طرفهالعینی خود را بازنده ببینم. یک تار موی بازنده بودن از پیش را با هزارامید و انگیزه واهی عوض نمیکردم و نمیکنم. اما چه سود که این حریف قدر روش بازیاش همین بوده و هست.
مدل رفتاریاش با پنبه سر بریدن بود و مدل محبوب من روش گیوتینوار. اما نمیتوان از او این انتظارات را داشت. شخصی به غایت آرام و متین در ظاهر و باهوش و زیرک در باطن انصافاً همین روش برازندهاش بود. او آدم را به آرامی دور میزد. با ملایمت مرا میبرد جلو و جلوتر تا آن نقطه لعنتی همیشگی؛ همانجایی که باید شاهد محاصره شدن شاهم در بین مهرههای ریز و درشتش میبودم. در همین فکرها بودم که صدای مهربانانه او آمد:«کیش و مات !» مثل همیشه. سالها بود این جمله را میشنیدم. اصلاً تازگی نداشت.
گاهی به پشتکار یا سماجت یا حتی حماقت خود در اینکه باز هم تن به بازی با او میدهم، فکر کرده بودم ولی گویا جادویی بود در بازی با او. بلند شدم و نیمنگاهی به خودم انداختم که آن سوی میز نشسته بودم. چقدر در طول این سالها پیر شده بودم و یادم نبود. خودم را دیدم که نگاه معناداری به من میکند و انگار میگوید:«بچهجان، حریف من نمیشوی!»