توسعه فضای استارتآپی کشور و شرکتهای دانشبنیان طی نیمه اول دهه ۹۰ این انتظار را…
۹ آبان ۱۴۰۳
«کجا میروی؟» آریای کوچک جلوی پنجره ماشین ایستاده و تا جایی که قدش یاری میکند به درون سرک میکشد. «مرا هم با خود میبری؟» میگویم باید از مادرش اجازه بگیرد. با تمام سادگی کودکانهاش «نه» مستتر در حرف مرا پیدا میکند و میگوید:«پس برایم بستنی بخر.» قبول میکنم و تا سفارشش بیشتر از این نشده خداحافظی میکنم و میروم. از آینه که نگاه میکنم برادر کوچکترش با حسرت از اینکه به واقعه عبور من نرسیده به دور شدنم نگاه میکند. کوچه که تمام میشود به خیابان میرسم و با احتیاط دل به شلوغی بیسر و سامان آن میزنم و راه را بیهدف پی میگیرم. به خودم که میآیم در ابتدای اتوبان هستم، راهی که به منطقه ییلاقی خارج شهر ختم میشود. هر وقت بیحوصله از خانه راه میافتم و هوس میکنم بیهدف با ماشین پرسه بزنم، خودم را همینجا مییابم. از یک غروب پنجشنبه کسالتبار به جاده پر از بهار پناه آوردهام، جایی که باغهای بیصاحب دو طرف جاده و بلالفروشهای فریادزن فضا را کاملاً از شهر پرعجله پرکار متفاوت کرده است. در هوای گرگ و میش غروب چند کیلومتری طی میکنم و با خودم میگویم تا ده انتهای جاده میروم و چند دقیقه در فضای بهاری امامزاده قدیمی مینشینم. از دور چند مامور پلیس را میبینم که جاده را برای ایست بازرسی بستهاند، سراسیمه و از ترس جریمه شدن کمربند ماشین را میکشم و در دستم نگه میدارم. مامور پلیس ماشین را نگه میدارد. «کجا میروید؟» توضیح میدهم که میخواهم به ده بروم و مقصد خاصی ندارم. مامور پلیس که سن و سالی از او گذشته برایم توضیح میدهد که جاده امامزاده در شب چندان امن نیست و توصیه میکند اگر کار مشخصی ندارم در روشنایی روز برای «زیارت امامزاده» برگردم. تشکر میکنم و در همان میدان دور میزنم و برمیگردم. در راه برگشت از یک بستنیفروش محلی بستنیهای سنتی بدون زعفران مخصوص این منطقه را میخرم تا پیش بچهها بدقول نشوم. از خلوتترین و دورترین جاده ممکن به خانه برمیگردم، نه حوصله رانندگی کردن و ترافیک دارم و نه حوصله برگشتن به خانه. ماشین را پارک میکنم و وسایلم را به داخل خانه میبرم. یادم میافتد که باید بستنیها را تا آب نشدهاند به صاحبانشان تحویل دهم و فکر میکنم بازی کردن با بچهها حتماً میتواند شادیآور باشد. دوباره مانتو میپوشم و کلید برمیدارم که بروم. مادرم که از آمدن و رفتن من چیزی سر درنیاورده فقط با تردید میپرسد:«کجا میروی؟»
*عنوان کتابی از هنریک سینکیهویچ