توسعه فضای استارتآپی کشور و شرکتهای دانشبنیان طی نیمه اول دهه ۹۰ این انتظار را…
۹ آبان ۱۴۰۳
طبق عادت هرروزه جلو در مترو میایستم و صبر میکنم تا مردم عجول و زورمند سوار شوند و بعد آهسته وارد میشوم و یک گوشه جا میگیرم. سرم تمام مدت حتی زمانی که راه میروم در تلفن همراهم است و تنها هر چند ثانیه یک بار اطراف را نگاه میکنم تا زمین نخورم. خیلی عجیب نیست که آشنایانی از کنارم رد شده باشند و من ندیده باشمشان. بیشتر اوقات صداهای اطراف را هم نمیشنوم، با یک هدفون یا موسیقی گوش میدهم یا سریالی را که روی موبایلم دارم، تماشا میکنم. گاهی کتابی هم با خودم میآورم اما باز هم هدفون باید صداهای مزاحم اطراف را با موسیقی جایگزین کند. قطار در یک ایستگاه متوقف میشود و من سرم را میآورم بالا تا تابلوهای بیرون را ببینم و جا نمانم. یک لحظه چشمم به دختری میافتد که از جایش بلند شده و میخواهد پیاده شود. دو سه ثانیه طول میکشد تا دوست قدیمیام را بازشناسم اما قبل از اینکه چیزی بگویم یا حرکتی کنم پیاده میشود. چند سال بود از او خبر نداشتم. پیش از فراگیر شدن شبکههای اجتماعی از ایران رفت و در گروههای دوستان قدیمی هم کسی خبر زیادی از او نداشت. نمیدانم او هم مرا شناخت یا نه، نمیدانم چند ایستگاه روبهروی من نشسته بود و چه فکرهایی پیش خود کرده بود. شاید با خود فکر کرده تعمداً نگاهش نمیکنم یا شاید او هم سرگرم تلفن همراهش بوده. هیچ کدام را نمیدانم. سالها از دوست قدیمیام خبر نداشتم. هنوز هم ندارم. فقط اگر چند لحظه زودترم سرم را بالا آورده بودم…