توسعه فضای استارتآپی کشور و شرکتهای دانشبنیان طی نیمه اول دهه ۹۰ این انتظار را…
۹ آبان ۱۴۰۳
پانزده سال بیشتر نداشتم که فهمیدم آدم بلندپروازی هستم. برخلاف خیلی از دوستانم که هیچ ایدهای برای آینده خود نداشتند، از همان روزی که پا به دبیرستان گذاشتم تحصیل در رشته علوم سیاسی تنها هدفم شده بود؛ رشتهای که حتی اسمش برای خیلیها سخت و حتی خطرناک به نظر میآمد! یا به قول عدهای که فقط پول و پرستیژ برایشان مهم بود، آیندهای نداشت. اما عشق به تغییر آینده، گوشهای مرا تبدیل به دروازهای در مقابل تمام نصایح دلسوزانه کرده بود.
نوبت به انتخاب شغلم که رسید باز هم ساز مخالف همه به صدا درآمد؛ با همان حرفهایی که 13 سال پیش در گوشم خوانده بودند. این بار حتی مصممتر از آن زمان بودم. هیچ کس و هیچ چیز جلودارم نشد. گرچه طی سالهای دانشگاه، نور امید به تغییر آینده در دلم کمسوتر شده بود اما قدرت قلم را خوب میدانستم و برای چشیدن لذت آن دست از پا نمیشناختم.
حالا شش ماه از ورودم به تیم پیوست میگذرد؛ شغلی دارم که بیاندازه دوستش دارم. اگرچه مثل خیلی از شغلهای دیگر سختیهای خودش را هم دارد. چندی پیش جملهای روی تخته سیاه در فروشگاه سر کوچهمان خواندم؛ از آن فروشگاههای همهچیز فروش است ولی طوری چیده شده که با یک گشت زدن در آن، حال آدم خوب میشود به خصوص بعد از یک روز کاری پرمشقت. جمله این بود: اگر شغلی دارید که در آن سختی وجود ندارد، پس شما شغلی ندارید.
شاید گردش ماه و سال برای خیلیها چندان هم اتفاق مهمی نباشد؛ فقط جنب و جوش خرید قبل از سال جدید و بعد دید و بازدیدهای اجباری و در عمومیترین حالت، گریز به شمال و جادههای بارانیاش اما بدون شک آمدن سالی نو میتواند فرصت خوبی برای آنهایی باشد که همه چیز را به شنبه آینده موکول میکنند و نیاز به بهانهای برای شروعی تازه یا دنبال کردن آرزوهای خود دارند؛ فقط به این شرط که از سختی راه نترسند و با عشق به هدف خود پیش بروند