«میانگین اجرای برنامه توسعه طی ۶ دوره گذشته حدود ۳۰ درصد بوده است.» این نتیجه…
۱۰ آذر ۱۴۰۳
هنوز هیچ کس وارد تحریریه نشده است. پنجره را باز میکنم تا کمی هوای تازه وارد فضای تحریریه شود. به جاهای خالی بچهها نگاه میکنم. به جای خالی بهناز که همیشه شادمانه و با اضطراب وارد تحریریه میشود. به جای خالی ملیحه که با تاخیر میرسد و برای اینکه کسی چیزی نگوید فقط سلام کوتاهی میکند و سریع سر جایش مینشیند و سعی میکند برای چند لحظه سکوت کند تا تاخیرش فراموش شود؛ طولانی و دور بودن مسیرش همیشه تاخیرهایش را توجیه میکند. به جای خالی امیرحسین که معمولاً هر روز زودتر از همه میرسد و با نگاه پرسشگرش منتظر است از او چیزی بخواهی و دلیلش را در کسری از ثانیه از تو بپرسد و به صندلی مینا. معمولاً تاخیر ندارد. با لبخند وارد میشود و سعی میکند خوب گوش کند و در عین حال که در موضوعات مختلف خودش را درگیر میکند، دوست ندارد زیاد در معرض دید قرار گیرد و سعی میکند خیلی آرام کارهایش را پیش ببرد.
صدای میثم از طبقه پایین میآید. دلگرمی بسیاری از روزهای من است. بسیار صبورانه پروژههای مختلف را پیش میبرد. عصبانی نمیشود و سریع و مرتب کارش را به بهترین نحوی که میتواند انجام میدهد. صبحها وقتی وارد دفتر میشوم، دیدن حضور او خوشحالم میکند و پس از سلام و احوالپرسی اولین سوالی که از او میپرسم این است که قهوه میخوری؟
برای نوشیدن قهوه صبحگاهی همیشه حاضر است. یک جعبه بیسکویت روی میزش است که طعم قهوههای ماست.
تلفنم زنگ میخورد. تصویر آرش روی صفحه گوشیام افتاد. میخواست بداند کار در چه وضعی است و به احتمال زیاد چه زمانی کار تمام میشود. گفت در راه است و به زودی میرسد. نگران بود نکند آخرین شماره به مشکلی بربخورد. همیشه انتشار آخرین شماره سال سختترین کار است. بچهها خسته شدهاند و شیطنت بهاری سراغشان آمده است. جمع کردن آنها دور هم کار سختی است.
صدای زنگ تلفن دفتر بلند شد، بعد از چند لحظه تلفن روی میز من زنگ خورد؛ اینبار مجتبی است، میخواهد بداند امروز مجله به چاپخانه میرود. میگوید نوبت چاپ داریم و تاخیر برایمان دردسر درست میکند. سعی میکنم امیدوارش کنم و میگویم کار نزدیک به اتمام است. نگار در همین لحظه به من نگاه میکند، نگران است نکند امروز به خروجی نرسیم. حجم مطالبی که هنوز نخوانده زیاد است؛ اما روزهای آخر همیشه معجزه میشود.
صدای زنگ در دفتر را میشنوم، از سر جایم بلند میشوم تا از پنجره ببینم چه کسی وارد دفتر میشود: حمیدرضا نیکدل. روزهای خروجی بهترین روزهای تحریریه به شمار میآید، همه دور هم جمع میشوند. مثل یک خانواده بزرگ که برای شب سال نو دور سفره هفتسین جمع میشوند. سه سال از عمر پیوست میگذرد و خانواده پیوست هر روز بزرگتر شده است. پیوست با حضور افرادی که تعدادشان از انگشتان یک دست فراتر نمیرفت شکل گرفت اما این خانواده هر روز بزرگتر میشود. آقای اثنیعشری در یکی از اولین جلسات گفت:«پیوست بزرگ میشود، شما هم باید با پیوست بزرگ فکر کنید.» این جمله آن روز، زمانی که هیچ چیز نبود؛ نه نشریهای و نه تحریریهای، چندان به چشمم نیامد اما الان هر روز سعی میکنیم بزرگتر فکر کنیم تا خانواده بزرگتری داشته باشیم