توسعه فضای استارتآپی کشور و شرکتهای دانشبنیان طی نیمه اول دهه ۹۰ این انتظار را…
۹ آبان ۱۴۰۳
دوستی دارم نزدیک 15 سال از من مسنتر اما سرحالتر. خودش میگوید سرحالیاش را مدیون ورزش مداوم است. در این بیست و اندی سالی که میشناسمش کوهنوردی و دوچرخهسواری را مداوم دنبال کرده است. معمولا پنجشنبه جمعهها از در خانه با همسرش و گروهی از دوستان دیگر سوار دوچرخههایشان میشوند و تا جادههای شمالی اطراف تهران حسابی رکاب میزنند. جالب اینجاست که زانویش مدتهاست مشکل دارد. عدهای از پزشکان برای او عمل جراحی تجویز کردهاند و دوچرخهسواری را سم این زانودرد دانستهاند و گروهی دیگر این ورزش را به دلیل تقویت ماهیچههای اطراف زانو مفید میدانند؛ البته او به نسخه دوم عمل کرده و جواب هم گرفته است.
به تازگی که او را دیدم، برایم اتفاقی را تعریف کرد؛ اینکه در یکی از این دوچرخهسواریهای اخیر در گردنههای جاده فشم، وقتی با گروه مشغول رکاب زدن بوده، گوشهای نگه میدارد تا نفسی تازه کند. گروه هم میایستند ولی از آنها میخواهد ادامه دهند تا سرد نشوند و میگوید خودش هم بلافاصله به آنها خواهد پیوست، حتی همسرش را هم راهی میکند. همین که گروه پشت اولین پیچ جاده گم میشوند ناگهان حس عجیبی به او دست میدهد؛ ترس از چیزی که خودش هم نمیداند. با خود فکر میکند با آمدن و رفتن ماشینها حواسش پرت خواهد شد اما دیگر هیچ ماشینی هم نمیآید. بلافاصله سوار میشود و رکاب میزند. حس میکند چیزی یا کسی تعقیبش میکند؛ گویا چیزی. با تمام نیرو رکاب می زند. اما انگار آن چیز تعقیبکننده هم سرعتش زیادتر میشود. دهانش خشک میشود و همه عرقهایی که کرده بود روی تنش میماسد. تعقیب آن چیز ترسناک را تا دم گوشش حس میکند. چیزی سرد که حتی جرات نمیکند برگردد نگاهش کند. موبایلش را درمیآورد تا همسرش را بگیرد. آنتن نمیدهد. فریاد میزند. فایدهای ندارد. خودش است؛ رکاب زنان در جادهای خالی که هر پیچش را به امید دیدن گروه در پشت آن رد میکند، اما آنها نیستند. بالاخره درست جایی که دیگر فکر میکند زانوهایش قدرت حتی زدن یک رکاب بیشتر را ندارند پیچی دیگر را رد میکند و بچههای گروه را میبیند که آنها هم کنار زدهاند برای چاق کردن نفسی و البته رسیدن او. خجالت میکشد شرح آنچه را گذشته، برایشان تعریف کند. فقط همسرش متوجه رنگ پریده او میشود که بعدا برایش ماجرا را تعریف میکند.
حتی وقتی این تجربه را هم برایم تعریف کرد، رنگش پریده بود. گفت:«تا بیخ گوشم هم آمد. میخواستم برگردم بگویم من هنوز کار دارم ولی جراتش را نداشتم.»
نگاهی به من کرد و با لحنی بین سوالی و خبری با لبخند ادامه داد:«هرچند اگر میگفتم هم فرقی نمیکرد… لابد نوبتم نبود؟!»
فکر میکنم باید در جواب از سر دلگرمی چیزی میگفتم. اما خیره نگاهش کردم. همسرش چای آورد و بحث عوض شد