ضد خاطرات، قسمت نوزدهم
آن مدیر صورتسنگی
۴ آذر ۱۳۹۳
زمان مطالعه : ۳ دقیقه
شماره ۱۹
تاریخ بهروزرسانی: ۵ آبان ۱۳۹۸
آخرین باری که دیدمش درست دم در حیاط شرکت بود. من تازه رسیده بودم و او داشت میرفت. البته خودش نمیرفت. میبردندش. روی برانکارد. سکته کرده بود. بچههای شرکت تا جلوی آمبولانس آمده بودند. خانمها اشک میریختند و آقایان دستپاچه بودند. آقای نجومی مدیرعامل محبوبی بود. اگر اشتباه نکنم آن زمان حدود پنجاه و دو سه سالی داشت. بسیار دقیق بود و کوشا. یک بار برایم تعریف کرده بود که سالها قبل کارمند بنادر و کشتیرانی بوده و در یکی از بنادر جنوبی کار میکرده. در همان سالهای دور به نحوه چیدمان کانتینرهای درِ کشتیها دقت کرده و روی آن وقت بسیار گذاشته و به اصطلاح خاک این کار را خورده بود و از همانجا ادامه داده بود تا کارش رسیده بود به مالکیت یکی از شرکتهای بزرگ حمل و نقل دریایی کشور. پشتکار بسیاری داشت. خوب یادم است هر بار که پنجشنبهها به عنوان مشاور کامپیوتری شرکت (آن موقع هنوز اصطلاح آیتی مد نشده بود) به آنجا میرفتم، مشغول وارد کردن اطلاعات بارهای کانتینرهای کشتیهایش در نرمافزار لوتوس بود؛ سَلَف و شاید نسخه ابتدایی اکسل. نامهها و متنهایش را هم در «پیای» که پردازشگر متن آن سالها بود، وارد میکرد. هر وقت هم مرا میدید سوالی داشت؛ سوالی که نشان میداد میخواهد تا حد امکان از امکانات لوتوس و پیای استفاده کند. در کارش حرفهای بود و بسیار جدی. مردمدار بود. به مشکلات و درد دلهای کارمندانش گوش میداد و آنها را کمک میکرد اما همیشه خیلی جدی. کسی ندیده بود زیاد بخندد یا اینکه به شدت عصبانی شود. اصولا از ظاهرش نمیشد فهمید درونش چه میگذرد؛ به معنای واقعی کلمه صورتسنگی بود. از زندگی شخصیاش هم کسی خیلی نمیدانست. فقط تا این حد که یک بار سالها پیش ازدواج کرده و بعد از چندین سال جدا شده بود. فرزندی هم نداشت. شاید به همین دلیل معمولا تا دیروقت...
شما وارد سایت نشدهاید. برای خواندن ادامه مطلب و ۵ مطلب دیگر از ماهنامه پیوست به صورت رایگان باید عضو سایت شوید.
وارد شویدعضو نیستید؟ عضو شوید