کارشناسی ادبیات انگلیسی را که گرفتم دیگر مطمئن بودم کلمهها را اگر در گفتار شفاهی کم میآورم، در نوشتار توی مشتم هستند و از لای انگشتهایم لیز نمیخورند. در آن سالها ترجمه میکردم و ویرایش. در گیرودار پایاننامه ارشد فلسفه بودم که برای یکی از ویژهنامههای پیوست چند گزارش ترجمه کردم و قرار شد پارهوقت کار کنم. آنموقعها دفتر پیوست خانه دوطبقه قدیمیای بود که حیاطش درخت داشت، ایوانش بزرگ بود و آسمان معلوم. جایگیر شدم طبقه همکف در اتاق میثم. در واقع او و مهرک بودند که به من چموخم روزنامهنگاری را یاد دادند؛ اینکه چطور باید یادداشت و گزارش نوشت یا کنداکتور بست؛ چطور نباید ترسید و از قالب سفتوسخت آکادمیک بیرون آمد. حالا تقریبا ده سالی از آن روز اول میگذرد. در این سالها با چند ماهنامه و فصلنامه دیگر و نشرهای مختلف همکاری کردهام و همچنان و همیشه در پیوست مشغول بودهام. اینجا محل کار من نیست؛ خانه من است و آدمهایش کسانیاند که تو را همان شکلی که هستی، میپذیرند، با همه ضعفها و قوتها، با همه روشناییها و تاریکیها.
تمام مقالات