۹ آبان ۱۴۰۳
قسمت بیست و سوم:
یک کلیک تا دردسر
یار قبلیام پیر و فرسوده شده بود. از سنگینیاش در کمر و شانههایم احساس درد میکردم. ولی کارش از اذیت و آزار من گذشته بود، دیگر داشت به خودش آسیب میرساند. بالاخره تصمیم گرفتم یار جدیدی برگزینم. به مجتمع پایتخت رفتم تا یک مکبوک بخرم و خودم را خلاص کنم. مکبوکی که مدتها در فکرش بودم. بعد از جستوجو در چند فروشگاه بالاخره جایی پیدا کردم که مکبوک پرو را با قیمت مناسبی میفروخت. مکبوک را خریدم. آن فروشگاه لوازم جانبی مناسبی نداشت و مجبور شدم به فروشگاههای دیگر مجتمع پایتخت سر بزنم. اما همین که وارد فروشگاهی میشدم تا جعبه مکبوک را میدیدند و متوجه میشدند از فروشگاه دیگری آن را خریدهام، چیزی به من نمیفروختند. چیزی که میخواستم جلوی چشمم بود، اما میگفتند نداریم. در وصف این کمفروشها چه توصیفی بهتر از اینکه «حسود هرگز نیاسود». من هم که از خیر آنها ناامید شده بودم پیش خودم گفتم: ولش کن، میرم از دیجیکالا میخرم منت اینا رو هم نمیکشم. اسنپ گرفتم و راهی خانه شدم. به خانه که رسیدم ذوقزده بودم. سعی کردم در همان ساعت اول کار کردن با سیستمعامل مک را یاد بگیرم. از آن عکس گرفتم و در اینستاگرامم هم عکسش را گذاشتم. بعد از بازیگوشی دیجیکالا را باز کردم تا لوازم جانبی مورد نظرم را بخرم. نداشت. به سایت بامیلو سر زدم. داشت خوب هم داشت، با تنوع بالا و قیمت مناسب. این بار از سر ماجراجویی به بامیلو متوسل شدم و اولین بار بود که از آن خرید میکردم. سایت بامیلو مشکلات فراوانی دارد: از طراحی نه چندان چشمنواز آن بگیر تا مشکلات فنی. نزدیک به یک ساعت طول کشید تا بتوانم وارد حساب کاربریام شوم. مدام یا با خطا مواجه میشدم یا هیچ اتفاق خاصی نمیافتاد و دوباره فرم ورود نمایش داده میشد. بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن وارد شدم و...