۱۰ آذر ۱۴۰۳
قسمت دوازدهم: ثبتنام کارت هوشمند ملی
شایعه پردردسر
دماسنج ماشین دمای ۳۵ درجه را نشان میداد. کولر تاکسی خراب بود و ما مجبور بودیم گرما را تحمل کنیم. شوهرخالهام زیر لب آرام غر میزد و مدام میگفت کارت هوشمند به چه دردمان میخورد؟! هشت صبح بود و دو خانواده در یک روز داغ تابستانی به سمت اداره پست میرفتیم. در صحبتهای مادر و خالهام امیدواری موج میزد، آنها اطمینان داشتند کارهایمان در عرض نیم ساعت تا یک ساعت به پایان میرسد اما وقتی به در اصلی پست رسیدیم و جمعیت را دیدیم حالت صورتشان تغییر کرد و حدس زدیم در این اداره ساعات جالبی را نخواهیم گذراند. اما یک سوال ذهن مرا به خود مشغول کرده بود: چرا بیهوا تصمیم به انجام چنین کاری گرفتیم؟ ماجرا از یک شایعه آغاز شد. در یک روز خنک بهاری مادر و خالهام تلفنی مشغول صحبت بودند. بعد از چند دقیقه مادرم با عجله به سمت من آمد و گفت: زود برو تو سایت ببین برای گرفتن کارت ملی هوشمند باید چیکار کنیم؟ و وقتی دلیل را پرسیدم مادرم توضیح داد همکار دخترخالهام شنیده بعد از عید هیچ سازمانی کارتهای ملی معمولی را قبول نمیکند. در سایتها گشتم تا با دلیل و مدرک به آنها ثابت کنم چنین چیزی حقیقت ندارد اما هیچ خبر و اطلاعرسانیای در این مورد پیدا نکردم. ماههای بهاری به سرعت گذشتند و هر زمان خاله مرا میدید یادآوری میکرد باید برای کارت ملی ثبتنام کنند ولی با بهانههای مختلف سر باز میزدم و منتظر اخبار معتبر از مسئولان بودم اما خبری نشد. تا اینکه با شروع تابستان خانواده دست به کار شدند. یک روز داغ تابستانی خالهام به صورت خیلی اتفاقی به پیشخوان الکترونیکی دولت رفت و فهمید باید برای صدور کارت ملی نوبت بگیرد. پیشخوان شلوغ بود اما خالهام صبر کرد و نوبت گرفت. کارمند پیشخوان به خالهام گفته بود که میتوانسته اینترنتی این کار را...