گپی با بنیانگذاران خانومی درباره حرفه و خانواده: به نام پدر*
بعد از مدتها که مهمانان بخش گزارش پیش ما میآمدند یا میرفتیم کافهگردی، این بار…
۹ آبان ۱۴۰۳
فکر میکنم همه شما که این بخش از ماهنامه پیوست را میخوانید داستان زندگی کارآفرینهای ابرستاره ایرانی یا خارجی را حفظ هستید. میدانید اگر مخترع بودهاند چطور از بچگی آن را نشان میدادهاند. میدانید چطور از نوجوانی با کسبوکار آشنا شدهاند. کجا هوشمندانه از تحصیلات فرار کردهاند و چطور دوباره به آن برگشتهاند. میدانید وقتی سراغ دولت رفتهاند یا قدرت سراغ آنها آمده چطور در برابرش مقاومت یا دستکم معامله کردهاند. امروز هم ما آنها را از این بابت تحسین میکنیم که چطور بهموقع سراغ فناوریهای جدید رفتهاند؛ یا روی صحنهها و پشت دوربینها خودمان را جای آنها تصور میکنیم. داستان مهران ضیابری دقیقاً روی دیگر این سکه است. زندگی اینچنین است که شما میتوانید مخترع و جسور باشید، باهوش و سختکوش هم باشید و دهها کیفیت مشابه دیگر را هم داشته باشید ولی در نهایت هرگز داستانتان به قله طلایی خودش نرسد یا دستکم تا حالا به آن روز نرسیده باشد. شما بخوانید و بگویید چرا برای برخی، آن اتفاق نمیافتد.
مهران، فکر کنم از زمانی که ما یکدیگر را دیدیم یک دهه میگذرد.
نه بابا! سال ۱۳۹۷ بود.
خب مشخص است به من سخت گذشته! راستش دوست داشتم ازت بپرسم چرا تو و تیمهایت ایدههایی را دنبال میکنید که هیچکدام واقعاً تجاری نمیشوند؟
یک حیوانی هست که رستورانهای بینراهی کباب میکنند، ما مغز آن را میخوریم!
متوجه هستم کدام حیوان را میگویی ولی سوالم این است که تو چرا اینطوری کار میکنی؟
من کلاً کار چالشی را دوست دارم و از کاری که چالشی نباشد، بدم میآید. به واسطه شغل پدرم که در وزارت امور خارجه کار میکرد، میتوانستم بروم دنبال شغل دیپلماتیک و راحت پشت یک میز بنشینم. اما اساساً از بچگی از کار دولتی خوشم نمیآمد. از اینکه فکر صبح بروم کارت بزنم و صبحانه بخورم و دوباره ظهر بروم ناهار و بعد استراحت و بعد هم کارت بزنم و بروم خانه، حالم به هم میخورد. از این روال خوشم نمیآمد و معتقد بودم باید کار مفید انجام بدهم و از کاری که میکنم لذت ببرم.
یعنی اگر در مسیر حرفهایات هم اینقدر ماجراجو شدی به خاطر فرار از همان روتین کارمندی است؟
خب شما تغییرات ۱۰، ۱۵ سال اخیر را میبینید. اولین کار من زمانی بود که هنوز دانشجو نشده بودم. سال ۱۳۷۶ کنکور قبول شدم و وارد دانشگاه شدم، از همان تابستانی که کنکور دادیم اولین کارم هم شروع شد. کارم چی بود؟ از روی مجله علم الکترونیک یک چیزی درست کرده بودم… در اصل من از کلاس سوم دبستان علاقه شدیدی به الکترونیک داشتم. وقتی بعد از جنگ به واسطه شغل پدرم رفتیم اسپانیا آنجا کامپیوتر خریدم و به کامپیوتر علاقهمند شدم، ولی علاقهام به الکترونیک همچنان باقی مانده بود. چهار سال در اسپانیا زندگی کردیم، و البته این نکتهای است که همیشه در جاهای مختلف هم گفتهام که در سنی اسپانیا بودم- یعنی از کلاس پنجم تا سوم راهنمایی- که آدمها فرهنگ را از محیط یاد میگیرند. بنابراین شاید خیلی از رفتارهای من ناشی از آن فرهنگ باشد.
وقتی برگشتی ایران، این به چه دردت خورد؟
از روی مجله علم الکترونیک یک مدار قفل تلفن درست کرده بوم، هنوز تلفنهای تُن نیامده بود و سیستم مخابرات هنوز پالس بود. اگر این سیستم را فعال میکردم شما نمیتوانستی شماره بگیری، فقط میتوانستی جواب تلفن را بدهی. این موقعی به درد میخورْد که بچه کوچک توی خانه بود. برای ساختش به جای اینکه مدار چاپی استفاده کنم، همه چیز را مستقیم به هم وصل و لحیم کرده بودم. قشنگ یادم هست همه چیز آن داخل یک دوشاخه برق جا میگرفت، تولیدش برای من حدود ۵۰ تا تکتومانی هزینه داشت و آن را ۲۰۰ تومن میفروختم. چطوری میفروختم؟ میدان توپخانه یا همان پشتشهرداری به صورت دستفروشی. ۴۰، ۵۰ تا از اینها را فروختم که یکی از این مغازهدارها به من گفت چرا دستفروشی میکنی، صدتا برای من تولید کن، من همه را یکجا از تو میخرم. این در حالی بود که پدرم مخالف کار کردن من بود و میگفت تو فقط تلاش کن درس بخوانی.
پیشنهادش را قبول کردی؟
وقتی مغازهدار این را به من گفت خیلی خوشحال شدم. تمام پولتوجیبیها و سودم از فروش را جمع کردم و به فکرم هم نرسید که پیشپرداخت بگیرم، بعد که صدتا تولید کردم، نخرید. گفت اینها جالب نیست و یک نفر دیگر اینها را برای ما تولید کرده خیلی کیفیتش بهتر است. این اولین تجربه کسبوکار توأم با شکست من بود.
دیدن جان
در اسپانیا به مدرسه دولتی اسپانیاییها میرفتم چون مدرسه ایرانی نداشتیم، ولی همزمان که مدرسه میرفتم و دروس ایران را در خانه میخواندم و امتحان میدادم. من از آن موقع علم الکترونیک را دوست داشتم و زمانی که شروع کردم به کار کردن با کامپیوتر حدود سال ۱۹۹۰ نه کلاسی وجود داشت نه چیزی. دوتا کتاب همراه این کامپیوتر بود که یکی از کتابها کار در محیط MSDOS بود. یکی هم GW بیسیک را آموزش میداد که این یکی نهایت مرزهای تکنولوژی آن زمان بشری بود. ۲۰ درصد آخر کتاب MSDOS زبان اسمبلی را درس میداد و نزدیک به ۲۰ بار این بخش را خواندم و یاد نمیگرفتم. اعصابم خُرد شده بود که چرا بقیه را میفهمم ولی اینجا را نمیفهمم که باید چهکار کنم. آن زمان کلاس اول راهنمایی بودم. به خاطر اینکه به الکترونیک علاقه داشتم، از همان ابتدا مسیرم را مشخص کرده بودم و هرکس میگفت چهکاره میشوی میگفتم یا میروم الکترونیک یا میروم کامپیوتر و تا ته خط هم میروم. از اول هم همهچیز را انتخاب کرده بودم.
دانشگاه کجا درس خواندی؟
داستان دانشگاه رفتنم هم جالب است. از آنجایی که اسپانیا زندگی کرده بودم طبیعتاً زبان اسپانیایی را بلد بودم. آن زمان میتوانستم در کنکور دانشگاه آزاد زبان و ادبیات اسپانیایی را به جای انگلیسی انتخاب کنم. از ما که اقلیت بودیم در دروس عمومی اول امتحان زبان را گرفتند و یک ربع بعد سهتا درس دیگر به ما دادند. یک ربع یعنی دقیقاً یک درس عمومی! کنکور دانشگاه آزاد را افتضاح زدم اما کنکور دانشگاه سراسری را نسبت به آزاد خیلی بهتر زده بودم. آن موقع انتخاب رشته مثل الان مُد نبود. من هم بلد نبودم و از همان ابتدا زده بودم برق شریف، برق تهران، کامپیوتر امیرکبیر و الی آخر. حتی صدمین انتخابم رشته حقوق دانشگاه قم بود. در نتیجه انتخاب غلط، در دانشگاه سراسری هیچ کجا قبول نشدم و آزاد هم که اینقدر افتضاح بود، گفتم قبول نمیشوم. یعنی آنقدر باور نداشتم قبول میشوم که حتی روزنامه هم نخریده بودم! عصر بود که رفیقم زنگ زد و هرچه فحش بلد بود به من داد و گفت تو که گفتی هیچجا قبول نمیشوم، گفتم چی شده مگر؟ گفت کامپیوتر تهران مرکز، انتخاب اولت قبول شدهای. خیلی صحنه جالبی شده بود. البته در همین دانشگاه آزاد من رکورددار یک موضوع منفی شدم که بعید میدانم کسی بتواند رکورد مرا بزند.
گفتی اولین بار سال ۱۳۷۶ وارد بازار کار شدی، چهکار میکردی؟
دستفروشی پشت شهرداری! در کل دوران کاری یک دگردیسی خاصی داشتم. یعنی سال ۱۳۷۶ با دستفروشی شروع کردم، دانشگاه که شروع شد یک بازار روز نزدیک خانه ما قرار داشت که یک مغازه سیمپیچی کولر داخلش بود، من رفتم و گفتم که تعمیرات صوت و تصویر انجام میدهم و ته مغازهاش یک میز گرفتم و شروع کردم به تعمیرات تلفن و رادیو ضبط و اینطور چیزها، سال بعد هم مغازه بغلیاش را اجاره کردم و کارهای تعمیرات صوت و تصویر انجام میدادم و کار برق ساختمان هم قبول میکردم. چون از نوجوانی کامپیوتر را شروع کرده بودم و بیسیک را نسبت به آن زمان حرفهای مسلط بودم، وقتی رفتم دانشگاه از هرچی کامپیوتر بود حالم به هم میخورد. اون زمان پاسکال و C به ما درس دادند اما به طرز فاجعه. از درسهای برنامهنویسی آن زمان در دانشگاه حالم به هم میخورد چون اصل ماجرا را نمیگفتند و همهاش if و while اینها را توضیح میدادند و برای منی که بلد بودم اصلاً جذابیتی نداشت. از کامپیوتر زده شدم در حدی که وقتی به مهندسی نرمافزار رسیدیم رسماً فحش میدادم و بهزور درسها را پاس میکردم. بیشتر سراغ موارد سختافزاری میرفتم. مثلاً مهندسی نرمافزار قبول شده بودم ولی تمام دروس اختیاری را معماری کامپیوتر و معماری پیشرفته برداشتم. البته دلیل اینکه ۱۲ سال دوران لیسانس من طول کشید این نبود؛ درست شنیدی ۱۲ سال دوره لیسانس! درس سهواحدی هوش مصنوعی را دو بار افتادم و تابستانی که باید پاس میکردم درس ارائه نشد من هم بیخیال شدم و نرفتم بردارم. سه واحد هوش مصنوعی من ماند تا هفت سال.
یعنی چیزی را که الان شغل توست و بهشدت مورد علاقهات است برای اینکه پاس نکنی هفت سال طول دادی؟!
تا سال ۷۹ کار اصلیام مغازهداری بود. بعد از آنکه سیستمهای VOIP آمد به پیشنهاد دوستم اولین دستگاه فونتوفون ایرانی را ساختم که خوب هم فروختیم.
این زمان درس هم میخواندی؟
بله، دانشگاه هم میرفتم. سالهای ۱۳۷۹- ۱۳۷۸ بود. بعد از کلی فروش و ندادن سهم من بالاخره با دعوا از آن شرکت آمدم بیرون و به واسطه یکی از استادهایم رفتم سازمان پژوهشهای علمی و صنعتی ایران در شهریار، احمدآباد مستوفی. آنجا در گروه پژوهشی کنترل دور موتور کار میکردم. به بچهها میگفتم علاقه و تخصص من الکترونیک دیجیتال است. رشتهام نرمافزار است و کاری که الان انجام میدهم برق قدرت. اینها هیچ ربطی به هم نداشتند. یک سال و نیم در سازمان پژوهشها با یک حقوق واقعاً ناچیز یعنی ساعتی ۲۰۰ تکتومانی کار کردم که به خرج هیچچیز نمیرسید. باز هم یکسری کارهای بیرونی و پروژههای دانشجویی انجام میدادم تا اینکه طرح تمام شد و از سازمان بیرون آمدم. رفتم پیش یکی از دوستان و کارهای پروژه دانشجویی انجام میدادیم. شاید بزرگترین موفقیت بیزینسی من در آن زمان بود. پروژههای الکترونیک، پروژههای نرمافزار و رباتیک برای دانشجوها انجام میدادیم و پول میگرفتیم.
بدون اینکه خودت مدرک بگیری؟!
من تازه سال ۱۳۸۸ لیسانس گرفتم! ماجرایی که تعریف میکنم مربوط به سال ۱۳۸۲ است. یعنی تا خودم مدرک بگیرم برای کلی دانشجوی لیسانس و ۶ تا فوقلیسانس و دوتا دانشجوی دکتر پروژه اجرا کردم؛ در حالی که خودم لیسانس هم نداشتم. هنوز هم کارم الکترونیک بود و در آن شرکت هم انواع کارهای الکترونیک را انجام میدادم. از سال ۱۳۷۸ که اولین مسابقات رباتیک در ایران برگزار شد، درگیر کارهای رباتیک بودم؛ اول در بخش الکترونیک، بعد کمکم آمدم در حوزه نرمافزار تا اینکه از سال ۱۳۸۴ وارد مرحله عمیق هوشی مصنوعی شدم.
چقدر زود سراغ داستان رفتی.
آره سال ۱۳۸۳ که رفتیم ژاپن مقام هشتم را آوردیم، سال ۱۳۸۴ رفتیم آلمان، آنجا مقام دوم را کسب کردیم و برگشتیم تهران. مادرم میگفت این چه وضعی است؟ تو چرا سروسامان نداری، چرا بیمه نداری، برو سر یک کار، روزنامه همشهری را برداشتم و اولین تماس را که گرفتم، گفت بیا مصاحبه. رفتم مصاحبه و همان اولین جایی که زنگ زدم هم استخدام شدم، به عنوان مدیر حوزه شبکه و بانکهای اطلاعاتی. یعنی عملاً هیچ تجربه مصاحبه هم کسب نکردم.
مگر لیسانس گرفته بودی؟
آن زمان نه اما برای اینکه بتونم بروم امیرکبیر، باید لیسانسم را میگرفتم. چرا نگرفتم و چه شد که نگرفتم؟ همانطور که گفتم درگیر کارهای رباتیک شده بودم و در تهران مرکز هیچ حمایت درستوحسابیای نمیشد. برعکس دانشگاه آزاد قزوین. دکتر موسیخانی یکی از بهترینهای این حوزه است. ما میرفتیم در مسابقات و مقام میآوردیم. یک رئیس دانشگاه داشتیم که اسمش الان یادم نیست، رشتهاش شیمی بود و در سوربن با جاسبی با هم درس خوانده بودند. مقام دوم در مسابقات تبریز را کسب کرده بودیم و آمدیم پیش ایشان حتی تبریک هم نگفت. به جایش گفت یک برگ کاغذ بردارید و دلایل دوم شدن خودتان را بنویسید. همه بچهها مانده بودند که ما خودمان با هزینه شخصی رفتهایم، ربات را شخصی ساختهایم و حالا که دوم شدهایم باید توضیح بدهیم که چرا دوم شدیم؟ سال ۱۳۸۳ میخواستیم ربوکاپ شرکت کنیم که خب تهران مرکز پول و امکانات نمیداد، رفتیم پیش جاسبی، رئیس وقت دانشگاه آزاد، گفت بروید دانشگاه علوم تحقیقات، با چندتا از دوستان در تهران جنوب و تهران مرکز و علوم تحقیقات جمع شدیم و گفتیم کی سرپرست باشد، و از طرف سازمان مرکزی قرار شد دکتر موسیخانی بشود سرپرست. اینجا بلیت همه برنده شد بهجز من.
چرا؟
به خاطر اینکه رئیس دانشگاه آزاد تهران که تازه هم منصوب شده بود با موسیخانی کارد و پنیر بود. یک روز من و دوستم را صدا زد دفترش. یعنی شما فکر کن رئیس دانشگاه ما دو نفر را صدا زد و گفت برای چه با قزوین کار میکنید؟ گفتیم سازمان مرکزی گفته. گفت با قزوین کار نکنید. گفتیم ما بودجه و حمایت لازم داریم، گفت ما خودمان اینها را تامین میکنیم شما با قزوین کار نکنید.
گفتیم این یک چیزی برای خودش گفته است و توجه نکردیم. چند وقت بعد یک بار دیگر ما را صدا زد و گفت یک بار به شما گفتم با قزوین کار نکنید، اگر این کار را بکنید نمیگذارم فارغالتحصیل بشوید. با همین عبارت و با همین جمله. رفیق من حدود ۱۲ واحدش مانده بود و من سه واحدم مانده بود. او ۱۲ واحدش را منتقل کرد قزوین و من باید معرفی به استاد میشدم و ایشان به حرفش عمل کرد و اجازه نداد من معرفی به استاد بشوم.
یعنی مدرکت را نگرفتی؟
نه نگرفتم. رفتیم مسابقات و بعد هم رفتم شرکت استخدام شدم و گفتم لیسانس میخواهم چهکار؟ وقتی به اصرار یکی از دوستان، کنکور فوقلیسانس دادم هنوز لیسانس نداشتم. بعد از این سالها بالاخره رفتم به دانشگاه گفتم برای این سه واحد به من معرفی به استاد بدهید. گفتند الان وقت امتحانات است و ما استاد نداریم، بعد از امتحانات بیا. بعد از امتحانات هم نرفتم و ۶ ماه فاصله افتاد و آخر تابستان رفتم و از مهرماه هم باید میرفتم امیرکبیر. رفتم و گفتند کسی نیست که الان از تو امتحان بگیرد. داشتم ناامید میشدم که دیدم یکی از بچههای همورودی خودم آنجاست. مرا دید و سلام علیک کردیم. گفتم اینجا چهکار میکنی، گفت استاد هستم و درس میدهم. پرسیدم چی درس میدهی؟ گفت هوش مصنوعی. دستش را گرفتم گفتم بیا همین الان برویم دفتر. رفتیم دفتر رئیس دانشکده و گفتم این استاد و این هم من، همین الان از من امتحان بگیرید که من نمرهام را بگیرم و بروم. امتحان را دادم و مدرک را گرفتم و رفتم امیرکبیر.
یعنی هوش مصنوعی باز هم اینجا جانت را نجات داد؟
بله دیگر از اینجا کلاً فاز عوض شد. در شرکتی که بودم کارمان وب و دیتاماینینگ و اینها بود، روی متن خیلی کار کرده بودم. دانشگاه امیرکبیر یک استاد خیلی جوان داشتیم به اسم دکتر شهرام خدیوی. دو سال بود که از دانشگاه آخن آلمان آمده بود و دکتری خودش را در آلمان ترجمه ماشینی به روش آماری گرفته بود. گوگل دو سال بود که ترجمه ماشینی آماری راه انداخته بود و یک سال و خردهای بود که ترجمه فارسی میداد. آن زمان ترجمه ماشینی آماری داشت جایگزین ترجمه قاعدهمند میشد.
من با ایشان درس پردازش زبان طبیعی برداشتم، چون باهم فقط دو سه سال اختلاف سنی داشتیم، خیلی با هم رفیق شده بودیم. طبیعتاً سن من از بچههای دیگر بیشتر بود. همان سال ۱۳۸۸ پژوهشگاه ارتباطات که آن زمان هنوز مرکز تحقیقات مخابرات بود، یک فراخوان زد به دانشگاهها که ما میخواهیم مترجم ماشینی درست کنیم همینطور یک فراخوان زد برای تولید موتور جستوجو. در شرکت قبلی یک موتور جستوجوی اسناد درست کرده بودیم و تجربه خوبی در زمینه موتور جستوجو داشتیم.
کامپیوتر تهران مرکز
تهرانمرکز از این داستانها در آن سالها زیاد داشت. ما ابتدا رفتیم شهرک غرب، یک سوله بود که قبل از انقلاب مرغداری بود و بعدا تبدیلش کرده بودند به دانشگاه. الان تهرانمرکز در شهرک غرب پشت پاساژ است. آن موقع همین مکان سولههای مرغداری بود و موقعی که ما دانشجو بودیم یک هفته صبح پسرها بودند و یک هفته بعدازظهر پسرها و صبح دخترانه میشد. بعد رفتیم ساختمانی که الان روزنامه فرهیختگان آنجا مستقر است، روبهروی ساختمان سابق بورس. رکوردی که گفتم و همچنان هم سر آن ادعا دارم این است که مردم ۱۲ سال درس میخوانند دکتری میگیرند، من ورودی ۱۳۷۶ و خروجی ۱۳۸۸ هستم. یعنی ۱۲ سال طول کشید تا لیسانس گرفتم و آخرین امتحانم را با همورودی لیسانس خودم پاس کردم.
پس در واقع اول برای یک موتور جستوجو طرح دادید؟
استاد دیگری در دانشگاه بود به نام شجری، الان نه خدیوی ایران است نه شجری. با شجری رفتیم و یک پروپوزال برای موتور جستوجو نوشتیم و پروپوزالی که نوشتم مفصل بود، کلاً دستم به کم نمیرود. این در پژوهشگاه سروصدا کرد چون خیلی پروپیمان و کامل بود و جزئیات داشت. دکتر خدیوی مرا صدا زد و گفت از پورپوزال تو خیلی تعریف میکنند، میتوانی یک پروپوزال هم برای ترجمه ماشینی ما بنویسی؟ گفتم من اصلاً ترجمه ماشینی را نمیشناسم، هیچچیز در این مورد بلد نیستم. گفت کمک کن با هم یک چیزی مینویسیم.
خب در نهایت نظرشان عوض شد؟
قرارمان با دکتر شجری این بود که من پورپوزال را مینویسم و به اسم دانشگاه اما در شرکت و با نیروهای من انجام شود. دکتر شجری ابتدا تایید کرد بعد در کار که رفتیم زد زیر قرار. گفت خودش در دانشگاه هزینه میکند و تیم تشکیل می دهد اما دست آخر نه پول داد نه تیم تشکیل داد. در همان فاز اول وقتی هنوز به پایان کار نرسیده بود کشیدم کنار. و بعد آن کار از طرف دانشگاه امیرکبیر کلاً شکست خورد و پارسیجو ادامه داد. اما در مورد مترجم ماشینی، قرارداد سیستم آماری را در آخر سال ۱۳۸۹ بستیم و عملاً کار به اردیبهشت ۱۳۹۰ رسید. ظرف ۶ ماه موتور ترجمه ماشینی آماری را که هنوز اسم هم نداشت راهاندازی کردیم.
یکباره شما روی پارسیجو گل کردید.
اولین و تنها مشتری ما آن زمان، پارسیجو بود که البته رایگان استفاده میکرد. این سرویس منجر به تولید مطلبی شد که یک سال بعد دیجیاتو در مورد پارسیجو منتشر کرد. مقالهاش این بود که هیچ قسمتی از آن درست کار نمیکند و تنها قسمتی که کار میکند ترجمه ماشینیاش است که بیشترین تقاضا را دارد و این هم مال خودشان نیست و از کس دیگری گرفتهاند. پروژه ما یکساله بود. بعد یک سال، یک کار وحشتناک کردیم که بابتش خیلی فحش خوردیم. قرارداد ما یک موتور ترجمه انگلیسی به فارسی بود. آن زمان در سالهای ۱۳۸۹- ۱۳۹۰ سایر دوستان چون قاعدهمند کار میکردند، میگفتند برای اینکه ترجمه فارسی به انگلیسی را راه بیندازیم دو میلیارد بودجه بگذارند و حداقل دو سال تا سه سال هم زمان میبرد. اما ما گفتیم ۲۵ درصد قرارداد را اکتیو کنید، ما فارسی به انگلیسی را به شما میدهیم. با ۶۷ میلیون تومان ظرف سه ماه فارسی به انگلیسی را به آنها تحویل دادیم. عملاً میشود گفت دامپینگ کردیم. طوری شده بود که فحش ناموسی به ما میدادند؛ که شما بیزینس بلد نیستید و چرا بازار را به هم میزنید. ما فارسی به انگلیسی را هم تحویل دادیم و سرجمع ۲۷۰ میلیون تومان اگر اشتباه نکنم گرفتیم که ۳۰ درصد سهم دانشگاه بود. فکر میکنم ماهانه هشت تومان درآمد پروژه بود که دکتر به بچهها میداد. جزییاتش را در وبلاگ ترگمان مفصل نوشتهام.
هوش مصنوعی در ابتدا
از آنجا که عادت ندارم هیچ کجا مثل دیگران کاری را انجام بدهم، در هوش مصنوعی هم یک حوزه دیگری را کار میکردم. یعنی در حالی که همه داشتند این طرف میرفتند من از آن طرف رفتم و خودم یک مدلی را ابداع کردم در بحث رباتهای فوتبالیست و دو سال راجع به آن کار کردم و مقاله نوشتم، بعد ژورنال شد و سه بار هم رفتیم کنفرانس ارائه کردیم. سال اولی که سابمیت کردیم رئیس فدراسیون ربوکاپ ایده ما را دزدید، البته بلد هم نبودیم درست مقالهنویسی کنیم و مقاله ما ریجکت شد. سال بعد یک کنفرانسی در حوزه ربوکاپ در اسپانیا برگزار میشد، با دکتر موسیخانی رئیس دانشگاه آزاد قزوین و دوتا از بچهها رفتیم در این کنفرانس شرکت کردیم، گفتیم رئیس فدراسیون ربوکاپ هم میآید او را ببینیم و مجوز ایراناپن را ازش بگیریم. موفق شدیم و مجوز برگزاری ایراناپن را در آن کنفرانس از رئیس فدراسیون گرفتیم. خانم مانولا ولوسا. نشسته بودم در کنفرانس دیدم ولوسا دارد راجع به سگهای فوتبالیست حرف میزند، اما ایده ما را ارائه میدهد. به او گفتم ما خودمان این را سال گذشته نوشتیم و شما ریجکتش کردید، حالا دارید همان طرح ما را ارائه میکنید و میگویید برای اولین بار این ایده مطرح شده؟! گفت نه، اصلاً هیچ ربطی ندارد و من مقاله شما را نخواندهام.
پروژه را ول نکردید؟
طبق معمول، برعکس عمل کردیم. هر پروژه دولتیای که تمام میشود میگویند خداحافظ شما و میروند تا پروژه بعدی. اما ما یک سال و نیم پشتیبانی رایگان هم انجام دادیم. سیستم را آپ نگه داشتیم و فقط هم پارسیجو داشت سرویس میداد و ما خودمان هیچ درآمدی از این پروژه نداشتیم. در این یک سال از ۱۰۰ تا ۲۰۰ هزار ریکوئست روزانه، رسیدیم به حدود یک میلیون ریکوئست روزانه که همه هم از سمت پارسیجو بود. اما سیستم خیلی ناپایدار بود و این نشان میداد سیستم تحقیقاتی که راه انداختهایم به هیچ دردی نمیخورد. پروپوزال دادیم به پژوهشگاه و دلایل توجیهی آوردیم که سیستم باید مهندسی بشود. منجر شد به اینکه ما سال ۱۳۹۲ یک قرارداد جدید با پژوهشگاه بستیم تا سیستم بومی را در مدت دو سال مهندسی درستوحسابی کنیم.
خب چرا ترگمان را تبدیل به یک کسبوکار نکردی و رفتی دنبال حمایت رسمی و دولتی؟
داستان دارد و اتفاقاً این کار را نکردیم. سال ۱۳۹۴ که دومین پروژه ترگمان داشت تمام میشد، ما داشتیم شرکت را تشکیل میدادیم. دکتر از ابتدا موافق شرکت نبود. موافق نبود که ما از خودمان سرمایه بگذاریم و حدود یک سال طول کشید تا دکتر را قانع کردیم که باید شرکت تاسیس کنیم.
بعد از یک سال با فشاری که پژوهشگاه آورد ما شرکت را تاسیس کردیم، بعد گفتیم دکتر باید نیرو استخدام کنیم، باید هزینه کنیم، بودجه میخواهیم. من آن موقع ۳۰ درصد داشتم و دکتر و برادرش ۶۳ درصد داشتند. یک پروژه جدید را قرار بود با پژوهشگاه منعقد کنیم اما هنوز قطعی نشده بود. ابتدای سال ۱۳۹۵ گفتیم ما که نمیتوانیم روی پروژهای از پژوهشگاه اتکا کنیم که هنوز نیامده است. خود پروژه هنوز امضا نشده بود، ما باید یک بیزینس جدید تشکیل میدادیم. آقای ودادیان که الان هم شریک من هستند ترجمیار را پیشنهاد دادند. این چیزی بود که ما پسندیدیم و از فروردین سال ۱۳۹۵ شروع کردیم ترجمیار را توسعه دادیم، با این ایده که ترگمان که قابلیت تجاریشدن ندارد، وقتی گوگل مجانی هست، یاندکس مجانی هست، من که نمیتوانم از مردم پول بگیرم، درآمد تبلیغات هم نشان میداد که بخور و نمیر است و درآمد خاصی برای ما تولید نمیکرد. ترجمیار ایدهای بود که ممکن بود جواب بدهد. از فروردین ۱۳۹۵ شروع کردیم و برنامهریزی کردیم که تا آخر شهریور ۱۳۹۵ نمونه اولیهاش را بیاوریم و در مهرماه همزمان با شروع به کار دانشگاهها لانچ کنیم. آبان ۱۳۹۵ رفتم نمایشگاه رسانههای دیجیتال غرفه گرفتم، آن موقع دکتر خدیوی آلمان بود. در چه اوضاعی بودیم؟ هیچچیز آماده نبود و هیچچیز روی میز نبود که ببریم. با زور و تلاش رفتیم در نمایشگاه و یک نرمافزار بود که پر از باگ بود، بعضی وقتها یک کارهایی میکرد ولی بیشتر باگ بود. خیلی پررو بعد نمایشگاه و به فاصله فقط یک ماه در نمایشگاه الکامپ شرکت کردیم آن هم یک غرفه ۳۵ متری! با وجود همه اشتباهات تجربه خوبی شد. عددی کسب کردیم که فوقالعاده است. آمارهای فروش نسبت به بازدید یک عددی دارند که بزرگهایشان معمولاً بین ۶ تا هشت درصد است. اما ما در الکامپ به ۲۲ درصد بازدیدکنندگان از غرفه یک اشتراک فروختیم! ترجمیاری که هنوز اکانتینگ نداشت و پر از باگ بود و داشتیم کارت اشتراک میفروختیم.
اما در مورد ترجمیار بزرگترین اشتباهم این بود که اصلاً مسیر استارتآپ را نمیفهمیدم و در مسیر درست آن وارد نشدم و همین باعث شد ترجمیار به جایگاه واقعی خودش دست پیدا نکند.
خب چرا بعد از آن، مسیرت استارتآپی نشد؟
در بین دوستان دولتی میگویند تنها بیزینس هوش مصنوعی با کاربر نهایی در کشور، ما هستیم. معادل دیگری ندارد که فقط خاص هوش مصنوعی باشد و برای کاربر نهایی هم باشد. ما سال ۱۳۹۵ که شروع کردیم، ترجمیار واقعاً پایه خوبی نداشت. سال ۹۶ تازه رشد کردیم و بیزنس ترجمیار شکل گرفت و الان ۸۰ درصد درآمد یک شرکت بیست و هفت هشت نفره را تامین میکند و فقط ۲۰ درصد درآمدمان از بقیه جاهاست. اما درآمد ترگمان میشود گفت که تقریبا صفر مطلق است و حتی سالی ۱ تا ۲ میلیارد برای ما هزینه مستقیم داشت و الان هم که تامین سختافزار را هم خودمان تقبل کردیم این هزینه به مراتب بیشتر هم شده است.
خب این نباید اصلاح میشد؟
در اولین قدم برای جذب سرمایه رفتیم سراغ کارایا. یک اشتباه دیگر هم اینجا مرتکب شدم، آن هم اینکه به خاطر سابقه فکری SME گفتم من که بلد نیستم بیزینسپلن بنویسم. برای من بیزینسپلن یک چیز خیلی بزرگی بود. واقعاً نمیفهمیدم که بقیه در بیزینسپلنهایشان چرتوپرت مینویسند. فکر میکردم بیزینسپلن باید یک چیز واقعاً تجاری باشد. خلاصه با یکی از دوستان قدیمی که با هم همکار بودیم و ۵۰ و خردهای ساله بود مشورت کردم و قرار شد ایشان در قبال سهم از سرمایهای که جذب کنیم برای ما بیزنسپلن بنویسد و در کسبوکار کمک کند. با کارایا صحبت کردیم و سرانجام به دلیل اینکه در ادبیات اختلاف فرهنگی داشتیم، نتوانستیم با هم ادامه بدهیم و کارایا هم صریح به ما گفت ما از اول میدانستیم شما با حضور ایشان به شکست میخورید چون اساساً تفکر استارتآپی ندارید و میخواستیم به شما بگوییم اگر قرار است از سرمایه سهم به ایشان بدهید ما روی شما سرمایهگذاری نمیکنیم. پروژه جذب سرمایه از کارایا آنجا شکست خورد و بعد آن با گروه بهمن، اسمارتآپونچر و سرمایهگذار خصوصی هم به نتیجه نرسیدیم که دلیل عمده آن خود ترگمان و هزینههای آن بود. یعنی ترجمیار به عنوان یک استارتآپ میتوانست سرمایه جذب کند اما ترگمان به عنوان یک موجود حاکمیتی پر هزینه وصله ناجوری بود.
نوآفرین چه شد؟ پولی نگرفتید؟
سال ۱۳۹۵ که پروژهمان تمام شد و سال ۱۳۹۶ تحویل قطعی شد، نامه زدم به وزارت ارتباطات و پژوهشگاه که پروژه دارد تمام میشود، ولی تکلیف سرورها مشخص نیست که چی به چیست، تابهحال شما به ما پول دادید، حالا ما میخواهیم بیاییم و یک بیزینسپلن بچینیم و اینها را از دولت اجاره کنیم. به جای اینکه دولت اینها را به ما مجانی بدهد، ما به شما اجاره بدهیم. نزدیک به دو سال جلسات متعدد برگزار شد.
بزرگترین اشتباه
سال ۱۳۹۵ اتفاق بدی برای ما رخ داد که حالا باید بگویم تا مخاطب بداند چه جاهایی تقصیر ماست و چه جاهایی دست سرنوشت و تقصیر حاکمیت است و باید راهکار دیگری پیدا میکردیم که نکردیم. بزرگترین اشتباه من در سال ۱۳۹۵ که تازه اسنپ شکل گرفته بود رقم خورد، ما در ساختمانی مستقر شدیم که مال شرکت قبلی من بود و یک دانگ آن را خریده بودم طبقه چهارم را برای خودمان ستاپ کردیم. یعنی یک فیزیک مستقل از دیگران برای خودمان تشکیل دادیم. بعد که با شرکا در آن شرکت به اختلاف خوردیم و خواستم جدا بشوم، دوباره رفتم دفتر مستقل دیگری در میدان پالیزی اجاره کردم. در حالی که همه استارتاپها میرفتند میزها و دفاتر اشتراکی و بدون هزینه میگرفتند، ما هزینه میکردیم، اجاره میدادیم و حتی پول آبدارچی میدادیم. یعنی عملاً نقطه مقابل استارتآپها. هر کاری استارتآپها میکردند ما کار دیگری میکردیم ولی ادعای استارتآپی داشتیم. ترجمیار یک استارتآپ بود. بخواهیم نخواهیم ترجمهیار یک استارتآپ بود. اما رفتار ما استارتآپی نبود.
دو سال گذشت و ما نتوانستیم با دولت به توافق برسیم. گفتیم ما را به خیر شما امیدی نیست بیایید به ما تسهیلات بدهید. زمانی بود که وام پنج میلیارد تومانی به پیامرسانها میدادند. اصل مشکل این بود که ما GPU نیاز داشتیم و در کشور هم آن زمان فقط من با GPU سرویس داشتم و اولین شرکتی در ایران بودیم که برای هوش مصنوعی GPUFarm تجهیز کردیم به وزارتخانه طرح تجاری دادم و گفتم حاضرم برای تسهیلات ضمانتنامه ملکی بگذارم.
آقای جهرمی گفت چقدر شما میخواهید؟ من حساب کردم و گفتم بین چهار تا پنج میلیارد تومان میخواهیم و سرورها را هم داخل خود وزارت ارتباطات میگذاریم و برای خودمان برنمیداریم، کل این پول را هم هزینه سختافزار میکنیم و بابت نرمافزار و کارمان چیزی برنمیداریم.
آقای جهرمی گفت این چیزی نیست و تایید کرد و زنگ زد به سجاد بنابی. گفت من بچهها را میفرستم و کارشان را راه بینداز. رفتیم پیش سجاد و او هم گوشی را برداشت و زنگ زد به ناظمی که دبیر کارگروه وام وجوه ادارهشده وزارتخانه بود و گفت آقا اینجوری است و از بودجه زیرساخت میخواهیم بدهیم. ناظمی خواست کار خیر بکند و گفت بچهها را توی هچل نینداز. اینها نمیفهمند چهکار دارند میکنند. ترگمان که درآمد برای اینها ندارد. داری پنج میلیارد اینها را بدهکار میکنی و ضمانت ملکی دارند میگذارند، چرا این کار را میکنی، ما این وام را بدهیم به نوآفرین، نوآفرین بیاید سرمایهگذاری کند.
میثم زرگرپور آنموقع در نوآفرین بود. ما چندین جلسه با نوآفرین برگزار کردیم و از آن طرف هم سجاد فشار میآورد به نوآفرین که زود باشید. اوایل مذاکرات، همه چیز خوب پیش رفت بعد یک نفر جدیدی آوردند که بعداً شد مدیرعامل همان صندوق. او آمد به عنوان مشاور سرمایهگذاری و ۸۰ درصد از پروژههای درآمدی ما را که نوشته حتی درآمدهای بدیهی را خط زد. آخر سر هم یک نامه به ناظمی زدند که به سه دلیل نمیشود روی اینها سرمایهگذاری کرد و سرمایهگذاری انجام نشد. یکی از مهمترین دلایلشان هم این بود که وقتی مترجم گوگل هست سرمایهگذاری روی ترجمه ماشینی منطقی نیست. این در حالی بود که اساساً نوآفرین برای سرمایهگذاری روی این مدل پروژهها که سایر سرمایهگذاران خطر نمیکنند تاسیس شده بود.
ما به ناظمی گفتیم حالا که سرمایهگذاری انجام نشده برمیگردیم به پلن قبلی با همان وام خودمان ترگمان را تجهیز کنیم. گفت مرکز ملی فضای مجازی گفته ما فقط از پیامرسانها میتوانیم حمایت کنیم. شرایط شرکت شما به گونهای است که ما نهایتاً یک میلیارد و ۳۰۰ میلیون تومان میتوانیم به شما بدهیم. من هم شاکی شدم که مگر میخواهم بروم دلار و سکه بخرم یا توی جیبم بگذارم. قرار است کل پول را سرور بخریم و بیاوریم داخل خود وزارتخانه. با این پول که عملاً چیزی نمیشود تهیه کرد. در نتیجه از گرفتن این تسهیلات انصراف دادیم.
بعد هم که دولت عوض شد. علیرغم اینکه در ابتدای دولت گوگل به صورت کاملاً علنی به استفاده از ترگمان برای آموزش موتور ترجمه خودش اعتراف کرده بود و به آمارهای ترجمه عجیب و غریب تا ۷۰ میلیون کلمه ترجمه در روز رسیده بودیم؛ در پایان دولت سیزدهم سرورهای ترگمان خاموش شد. قصهای تلخ برای تنها بازمانده از طرح جویشگر که اقبال مردمی داشت.
اگر برمیگشتی پشت شهرداری، اگر میخواستی مسیر اصلیات را انتخاب کنی، احتمالاً کجاها را تغییر میدادی؟
من اگر به عقب برگردم، باز هم خیلی از اعتقاداتم را عوض نمیکنم. هنوز هم جاهای مختلف دعوا میکنم بابت اینکه میگویم پول دولت باید به دولت یا مردم برگردد و حتماً اگر به عقب برگردم باز هم ترگمان را سرویس میدادم. ولی قطعاً مسیر استارتآپی را طی میکردم نه مسیر SME را. چون جایی که ضربه خوردیم اینجا بود.
اما دوست داشتم بپرسی که چرا دوباره رفتم سراغ وزارت ارتباطات؟ و چرا نرفتم سراغ بخش خصوصی؟ ترجمیار در طول این سالها هم خرج خودش را داد و هم خرج سرویس حاکمیتی را و این اشتباه بود. آسیبی که از ترگمان خوردیم، چندین برابر هزینهای است که صرف توسعه آن کردم. نهتنها هزینه کردیم برای توسعه و سرویس دادن، بلکه همان گروه بهمن یا کارایا، یا حتی نوآفرین که مال خود وزارت ارتباطات است و ماموریتش سرمایهگذاری روی این مدل استارتآپهاست، صریحاً میگفتند به ما چه مربوط است که هزینه چیزی را بدهیم که سرویس حاکمیتی است. خود دولت میداند و خودش. عملاً چارهای نداشتیم برای تأمین هزینههای سنگین زیرساختی متکی به خود دولت باشیم. معتقد بودیم که چون دولت زمانی برای تولد ترگمان هزینه کرده وظیفه داریم بدون چشمداشت سرویس بدهیم و فقط زیرساخت را دولت تأمین کند اما ظاهراً حق با رانتخواران است. الان هم که دیگر همان زیرساخت فرسوده را هم دولت سیزدهم حذف کرد و لاجرم خودمان زیرساخت کوچکی را با هزینه شخصی تأمین کردهایم.