یک روز با شهاب جوانمردی، مدیرعامل فناپ
فرزند جنگ، ژنرال صلح
۲ اردیبهشت ۱۳۹۶
زمان مطالعه : ۳۰ دقیقه
شماره ۴۴
تاریخ بهروزرسانی: ۱ مرداد ۱۳۹۹
جدا کردن یکی از بزرگترین مجموعههای فناوری کشور یعنی فناوری اطلاعات بانک پاسارگاد از نام شهاب جوانمردی ممکن نیست. این روزها نزدیک به یک دهه است که این مدیر خندهرو و پرصبر این هلدینگ را اداره میکند و زیر نگینش این مجموعه از شرکتی ۲۰ نفره در زمینه تجهیزات بانکی به مجموعهای تبدیل شده است که بیش از هزاران نفر برایش کار میکنند و دامنه فعالیتهایش از شهر هوشمند تا خدمات ارتباطی متفاوت است. روحیه خاص شهاب جوانمردی در سازش و همخوان کردن بازارها، سمتها و افراد گوناگون و گاه متضاد سبب شده بسیاری او را به عنوان ژنرال صلحآمیز تیم تیزهوشان علامه حلی بشناسند که شاید خانه دوم او نیز به شمار بیاید. با او در آستانه عید ۹۶ در کافه آیتی فناپ گپ زدیم و این خود نشانی بود از این حقیقت که چگونه یک فرزند جنگ میتواند خود نشانهای همیشگی از صلح باشد.
حدس زدنش دشوار نیست اما وقتی سنش را دقیق ۴۲ سال حدس میزنم، اصرار میکند که حتماً کاسهای زیر نیمکاسه است. متولد ۱۴ شهریور سال ۵۳ در خرمشهر است با پدری گلپایگانی و مادری دزفولی، در حقیقت خودش گلچینی از فرهنگهای جنوب کشور به شمار میآید. پدرش کارمند آموزش و پرورش است و وقتی همراه یکی از روسا به خرمشهر میآید بر حسب اتفاق با دایی شهاب آشنا میشود، آن هم در تهران! شهاب خودش فرزند دوم این خانواده فرهنگی در عروس شهرهای جنوب است، اما پسر ارشد در میان چهار بچه جوانمردی به شمار میآید. پدرش با طی کردن پلههای ترقی به تدریج مدیر مدرسه میشود و در خیابان میلانیان جایی در میانه مسجد جامع، بقعه سید معتوک و پایگاه نیرو دریایی بچهها به دنیا میآیند:«بچه بازیگوشی بودم.» بازیگوش یادم است یک بار دم خانهمان در خرمشهر داشتم بازی میکردم یک کامارو آمد جلوی در خانه نگه داشت و صاحبش رفت. من هم با دوچرخه دور ماشین یک دوری زدم، سریع متوجه شدم ماشین در باک ندارد. دوچرخه را انداختم و رفتم سروقت ماشین که در باکش را پیدا کنم تا بالاخره یک در فنری زیر پلاک پیدا کردم، هی میکشیدم و ول میکردم میخورد به بدنه ماشین صدای خوبی میداد. یکدفعه صدای فریادی آمد که نکن بچه و یک آقای چهارشانه و هیکلی از خانهای بیرون آمد و دوید سمت ماشین و من هم دویدم سمت خانه. پدرم را دیدم که دم در داشت جلوی خانه را آبپاشی میکرد. هنوز صاحب ماشین دنبالم بود و گفتم الآن است که بزند پدر را بکشد. دویدم داخل خانه و هر چه رختخواب بود ریختم روی خودم که کسی پیدایم نکند. نیم ساعت بعد بالاخره گفتم بروم ببینم چه بلایی سر پدرم آورده. دیدم پدر سر و مر و گنده نشسته توی حیاط. پرسید:«پسرم با این آقاهه چیکار کرده بودی این...
شما وارد سایت نشدهاید. برای خواندن ادامه مطلب و ۵ مطلب دیگر از ماهنامه پیوست به صورت رایگان باید عضو سایت شوید.
وارد شویدعضو نیستید؟ عضو شوید