گپی با بنیانگذاران خانومی درباره حرفه و خانواده: به نام پدر*
بعد از مدتها که مهمانان بخش گزارش پیش ما میآمدند یا میرفتیم کافهگردی، این بار…
۹ آبان ۱۴۰۳
شایان شلیله یک حقیقت استارتآپی ایران است. کسی که در دو دهه گذشته با راهاندازی جشنواره وب و موبایل، کلید زدن رویدادهای استارتآپ ویکند، حضور در انجمن کسبوکارهای اینترنتی و راهاندازی و خروج از اینتورک توانسته نامش را در میان نسل اول استارتآپی کشور برای همیشه حک کند. شایان با پوشش، رفتار و ادبیات خاصش در یک دههای که گذشته تبدیل به یکی از نمادهای واقعی جامعه جوان کارآفرینی ایران شده و با این شمایل نه تنها افتخارات بلکه اشتباهات این نسل را هم تمامقد بر تن پوشیده است.
شایان با چالش، بحث و مقابله بیگانه نیست و ظاهر مسلط، خوشبرخورد و صادقش در تمام این مصاحبه نشان میداد شاید غیر از رنجاندن آدمها، بیم دیگری ندارد. از شایان در مورد جشنواره، سعید رحمانی، انجمن کارآفرینی و دهها مورد جنجالی دیگر پرسیدم. این کمتر از یک ساعت را با ما همراه باشید. شما هم این گفتوگو را بخوانید و ببینید آیا آنچه این روزها بر سر آن نسل آمده رواست؟
شایان، در حال حاضر که داریم حرف میزنیم تو واقعاً چهکارهای؟!
اگر یک نفر از من سوال کند که چهکار میکنی، من راحتترینش را میگویم: برنامهنویس. چون الآن برنامهنویسی میکنم؛ اما اگر تخصصیتر بپرسد، میگویم الآن در حوزه خودمان مدیر محصول هستم.
ما میخواهیم درباره شغل و مسیر حرفهای آدمها حرف بزنیم و فکر میکنم خیلی از ما با تو از جشنواره وب و موبایل آشنا شدیم ولی قبلش هم شما یک شرکت کامپیوتری داشتید، نه؟
کلاً در حوزه کامپیوتر، شروع کار من از سال ۱۳۸۰ بود. آنها که خیلی قدیمیتر باشند شاید یادشان بیاید. کار اول من، بیزینس خانوادگی آموزش بود. آموزش زبان که من آن را به صورت آنلاین راه انداختم به اسم اورسی، سال ۱۳۸۰ یا ۸۱ شروع شد و تا ۸۸ یا ۸۹ هم ادامه داشت. آن موقع من ۲۰ ساله بودم. تقریباً حدود ۱۰ سال در آن حوزه بودم. در اواسط این دوره یعنی در سال ۱۳۸۵، جشنواره وب راه افتاد. از سال ۱۳۹۰ تا ۹۷ هم تمرکز من روی اینتورک بود. از آن سال تا سال گذشته هم تقریباً مشاوره پراکنده به استارتآپها و شرکتها دادم. از دیماه پارسال رفتم سر یک کار فریلنسری. کار ثابت هم خوبیهای خودش را داشت و هم چالشهایش خیلی تکراری بود، برای همین آمدم در حوزه مدیریت محصول.
چندساله بودی که جشنواره وب و موبایل راه افتاد؟
حدود ۲۵ سال. جشنوارهای برگزار شد به نام تاپمدیا، این جشنواره سال ۱۳۸۴ آمد و یکسری سایتهای برتر ایران را معرفی کرد. ۱۰تا را معرفی کرد و من واقعاً با پرروبازی به خودم گفتم من چرا در بین اینها نیستم؟ آنجا بود که گفتم اصلاً خودمان یک جشنواره میزنیم که مال خودمان باشد! سال ۱۳۸۵ جشنواره وب و موبایل با چنین ذهنیتی استارت خورد.
یادم هست آن موقع ما هم در عصر ارتباط تازه با هم آشنا شده بودیم. دور پنجم بود و خیلیها میگفتند اصلاً چرا تو باید این رویداد را برگزار کنی.
اتفاقاً یکی از چالشهایی که خیلیها در این همه سال داشتند همین بود. که چرا تو یا چرا تو نه. آن سالی که ما این کار را شروع کردیم، راحت ۱۰، ۱۵ سال از ورود وب به ایران گذشته بود و اولین نسل کسبوکارهایی که از وب کسب درآمد میکردند داشتند پول درمیآوردند و بازوی وبلاگنویسی مثل پرشینبلاگ و بلاگفا و میهنبلاگ خیلی قوی بود. عمده آنها وبلاگنویس بودند. ولی کسبوکارها تکوتوک راه افتاده بود. حداقل ۲۰ مورد کسبوکار داشتیم که تیم ۲۰ نفره یا ۱۵نفره داشتند. دقت کنید که سال ۱۳۸۵ یک تیم ۲۰ نفره واقعاً به اندازه یک تیم صد یا دویست نفره الآن بود.
در رویداد بعدی ما را به عنوان پیرمردها دعوت کردی جایزه بدهیم و این برای من خیلی جالب بود که تنش در سالن موج میزد و آدمها داشتند میمُردند برای نتیجه.
شرایط آن موقع واقعاً برای خود ما هم عجیب بود. سالنی که گرفته بودیم ۲۰۰ نفره بود. تمام نگرانی ما این بود که پر نشود، ولی ۵۵۰ نفر آمده بودند و اگر یادتان باشد، روی پلهها هم نشسته بودند. نزدیک به ۱۲۰ یا ۱۳۰ نفر نتوانستند بیایند داخل. خیلی افرادی بودند که رفتند و جایزه گرفتند که همه اینها را هفت هشت سال بود به عنوان وبلاگنویس و سایت و… میشناختند.
احساس میکنم از همان سال به بعد بود که قضاوتها در مورد شما تندتر شد؟
بحث اسپانسری را واقعاً کار ندارم، ولی جایی که به نظر من همه اعتراض داشتند و اعتراضها شروع شد، آنجا بود که هر کسی که برنده شد، فرای انتظار خود ما رفت در بوق و کرنا کرد. بیلبورد رفتند، روی کاتالوگها چاپ شد. یک بانک برنده شده بود که خبرش را توی تمام ATMهایش رفت. در مجلهها به عنوان یک دستاورد چاپ شد. باز ما بهتزده بودیم از این اتفاقی که فردا و پسفردای جشنواره افتاد. اصلاً تصور نمیکردیم که فردای جشنواره سه برابر خبر اختتامیه ما، همه اعلام کنند من برنده شدم.
شخصیت خودت هم مهم شد. همه دوست داشتند ببینند کسی که این قضاوتها را ترتیب داده کیست.
تا قبل از این کسی من را نمیشناخت. شما یک وقتی در یک موقعیت یا یک شرایطی قرار میگیری که اصلاً آماده آن نیستی. من خودم به شخصه بلد نبودم. کسی که دارد جشنوارهای برگزار میکند باید آماده باشد. کسی که ۵۰تا جایزه داده، هر جایزه هم پنجتا کاندیدا داشت، چهار نفر برنده نشدند و این برای اکوسیستم خیلی مهم است. شب میخوابی و خوشحالی که ۵۰۰ نفر آمدهاند توی سالن و صبح بلند میشوی لوگو خودت را در بیلبورد میبینی و در خبر میبینی و یکدفعه میبینی ۵۰ نفر خوشحال و ۲۰۰ نفر هم ناراضی هستند که چرا ما برنده نشدیم. فکر میکنم واقعاً برای این کار آماده نبودم.
من میدانم جشنواره واقعاً عایدی مالی نداشت ولی باز هم تا جایی که میشد ادامهاش میدادی. دلیلش علاقه تو به ساختن اجتماع و رسانه نیست؟
این یکی برمیگردد به فرصتهایی که در شرکت پدرم برای من به وجود آمده بود، از قبل از ۱۸ سالگی و فضاهایی که از آن محیط واقعاً در کودکی من به جا مانده بود. یک جوری هم جشنواره رسانه است. فضای رسانه ذهنیتش خیلی به خود من برمیگردد و به خانه روزنامهنگاران جوان. هیچوقت یادم نمیرود که کلاس سوم راهنمایی بودم و عضو خانه بودم. با پیشینه رسانهها از آنجا یکذره پایه این داستان در ذهن من بود که بعد کارهای کوچکی کردیم و آمدیم سمت جشنواره.
وبنا را هم داشتید که فکر کنم چندی پیش تعطیل شد.
بله تقریباً دو سال پیش تعطیلش کردند. آن موقع تقریباً رسانهها همه تکنولوژی بودند چه مکتوب و چه آنلاین. لابهلای آن یک بخشی بود در مورد استارتآپها و سایتها. در واقع آن موقع مفهوم استارتآپ نبود و همه سایت تلقی میشدیم. یعنی اگر از شما میپرسیدند دیجیکالا چیست؟ میگفتید یک سایت است. وبنا جزو اولین رسانههایی بود که اینها را به چشم کسبوکار میدید و اخبار بیزینسی آنها را کار میکرد.
این خیلی خوب است و این ریشهها به نظر من تو را میرساند به کانون کارآفرینی. راستش دفعه اول که این اسم را از تو شنیدم کمی خندهام گرفت. به خصوص آن موقع کارآفرینی چیزی بود که فقط از یک مدیر میانسال کتوشلواری دولتی میشنیدی.
هیچوقت یادم نمیرود که سال پنجم یا ششم، داشتیم برندههای سال قبل را نگاه میکردیم، محسن یک ذهن متفاوتتری نسبت به من داشت. یکی از انتقادها از جشنواره این بود که چرا شما به کسی جایزه میدهید که سال بعد نیست. ما خیلی تعریفها را نمیدانستیم. مثلاً اینکه کلیدواژه استارتآپ در دنیا چیست و برای ما این تعریف جدید بود. ما میگفتیم خب چرا یکسری نیستند؟ محسن از نظر اینکه خیلی آکادمیکتر بود و هوش بیزینسی داشت، گفت برویم و تحقیق کنیم. تحقیق کردیم و دیدیم در دنیا به اینها میگویند استارتآپ. اتفاقاً یک دورهای هم وجود دارد به نام استارتآپ ویکند. اینها میآیند در این دوره و در سه روز یاد میگیرند که چطور ایده خودشان را تبدیل به بیزینس کنند. یک دوره را شهریور ۱۳۹۲ برگزار کردیم. این هم مثل جشنواره بود. یک دوره برگزار کردیم، عجیب بود که سقف دوره برای صد نفر بود، ۵۰۰ نفر متقاضی آمد، آمدیم شروع کردیم به گلچین کردن اینها.
یک بحث این است که اگر تو یک شبکهای به دست میآوری، نباید آن را فقط برای خودت نگه داری، یعنی مثلاً این همه آدم در یک رویداد میآمدند به عنوان منتور و به عنوان داور، ما هیچ وقت نمیگذاشتیم نتورک داوطلبها به اینها دسترسی نداشته باشد و خیلیها واقعاً داوطلبانه کار میکردند. چرا؟ برای اینکه شبکهای که میخواستیم توی جیب ما نبود، آن شبکه برای کل تیمی بود که داشت آن رویداد را برگزار میکرد. این شهر به آن شهر آشنا میشد، یکی میخواست یک کاری بکند و دولوپر را میدید و این به آن کمک میکرد. در کار صنفی تنها جایی که احساس میکنم ضرر دارد و اشتباه است، جایی است که تو شبکه را بسازی، یک کاری بکنی و بنشینی روی جمع و بگویی مال من است و نگذاری کسی دیگر از آن استفاده کند.
برای دور دوم تو و محسن از من برای سخنرانی دعوت کردید. من آمدم و احساسی که داشتم این بود که مگر میشود؟ این مثل یکجور سیرک ایدههاست. کسانی که آن زمان مربی بودند هم جالب بود. سعید و حمید محمدی بودند، حسام آرمندهی بود، کسانی که الآن خودشان جزو بتها به حساب میآیند آن زمان جزو منتورهای دور اول و دوم بودند. پویا محمودیان را هم یادم میآید.
بله. همین بود. ما در شرکتکنندهها یکسری افرادی داشتیم که من میگفتم تو اصلاً چرا شرکت کردهای، تو مثلاً خودت برای خودت کسی هستی. یا در بین داوطلبها که کمک میکردند تا این رویداد برگزار بشود، یکسری افراد بودند که میگفتیم تو خودت صاحب کسبوکار هستی، در بین منتورها هم همینطور. این هم یک چیزی شد مثل جشنواره وب که ما فردا صبحش برای اتفاقات بعد از آن آماده نبودیم. وقتی اولین استارتآپ ویکند برگزار شد و دومی و سومی و چهارمی هم بلافاصله در اصفهان و مشهد و جاهای دیگر برگزار شد، چنان روحیهای در کانون کارآفرینان به وجود آورد که ما بچههای کانون میخواستیم در سه سال صدتا جلسه برگزار کنیم.
شاید بد نباشد چند کلمه در مورد محسن ملایری و نقش پررنگش در همه این داستانها صحبت کنیم.
آره من کاملاً اتفاقی با محسن آشنا شدم و خیلی عجیب. سال ۱۳۸۹ بعد از جریانهای سال ۸۸ که یک سال درگیر قطع اینترنت بودیم، خیلی وضعیت اینترنت بد بود و من OLC را داشتم و محسن نماینده Rapidshare در ایران بود و آن موقع این سایت یکی از سایتهای بزرگ به اشتراکگذاری فایل در دنیا بود و بیزینسها در سال ۸۹ خیلی باثبات نبودند. ما برای اینکه این چندتا از این کسبوکارها را کنار هم نگه داریم، آمدیم با هم یک شرکتی زدیم به نام خاورزمین و بعد جشنواره و Rapidshare و اینها همه آمدند داخل همان شرکت. اینتورک را شروع کردیم به استارت زدن و بعد یکی دو سال، بیزینس جالبی بود و یکجورهایی از اینترنت پول درمیآوردیم.
دقیقاً یک جور خواربارفروشی اینترنتی بودید. از همه چیز پول درمیآوردید.
درست است؛ یعنی همه بیزینسها اینترنتی بود و حتی کدنویسی یا توسعه نرمافزار هم نبود. همه کسبوکارها اینترنتی بودند، از فروش نرمافزارهای اصل گرفته تا شبکه اجتماعیای که داشتیم، سایت آنلاین هم برای ارزها داشتیم که قیمت ارز را میگفت. در سال ۸۹ یا ۹۰ برخی از سایتهای ما نابود شدند، یعنی شبکه اجتماعی ما فیلتر شد، سایت آنلاین ارز، در جهش اولیه دلار بسته شد، همه مُردند. اینتورک ماند و در لابهلای اینها اینتورک جریان تجاری ما بود که از طریق آن پول به دست میآوردیم. جشنواره و استارتآپ و اینها هم بخش جانبی شرکت بود ولی یک سرگرمی جدی بود. جدی بود چون وقتی کسبوکار آنلاین را میخواهی توسعه بدهی، احتیاج به شناخت نتورک و افراد داری. یعنی اینکه من رسانهها را بشناسم، و این فعالیتها چرا خیلی سرگرمی جدیای بود؟ برای اینکه شبکه خودمان را توسعه میدادیم، توسعه کسبوکار توی آن اتفاق میافتاد برای خودمان، و نه تنها برای خودمان، برای منتورها و برای داوطلبهایی که در رویداد کمک میکردند.
در همین بازه بود که جمع شما با سعید رحمانی آشنا شد و مجموعه سرآوا روی اینتورک سرمایهگذاری کرد.
من فکر میکنم سعید اولین بار از نسپرز آمده بود ایران. آمد شرکت ما و دید و تعریف میکرد و بعد میگفت مانده بودم این شرکت را چی بنامم. بگویم اینها سرمایهگذاری میکنند، توسعهدهنده هستند، یک سایت آموزشی دارند، یک شبکه اجتماعی دارند. خب ایده اینتورک از جایی درآمد که ما یکسری سایت محتوایی داشتیم، یکسری هم سایت فروشگاه. ما میخواستیم تبلیغ اینها را بگذاریم توی همدیگر و آمدیم و شروع کردیم به کد نوشتن که تبلیغ فروشگاههای ما برود توی سایتهای اطلاعرسانیمان برای خودمان. اولین کسی که تماس گرفت و گفت میشود من هم تبلیغات شما را نشان بدهم؟ مصطفی لامعی بود. گفت من یک سایتی دارم و یک سایت خبری دیگر هم داشت که میخواست بیاید اینجا. ما گفتیم با یکی که نمیتوانی، یک ناشر بیاور و یک فروشگاه بیاور. اولین کسی بود که تبلیغ نشان میداد، گفتیم تو هزارتا تبلیغ توی سایت خودت از ما نشان میدهی، ما هم هزارتا تبلیغ تو را توی سایت خودمان ارائه میدهیم.
من یک نکته را هم توضیح بدهم. اینکه گفتم آدم اهل سکونی نیستم، یک درصدی از این تسلیم به خاطر این بود که دیدیم دیگر سرمایه نمیآید؛ آن نقشه بزرگی که داریم که به همه بخشهای رسانه دیجیتالی برویم و سرمایهگذاری کنیم اتفاق نمیافتد و محصول باید خیلی کوچک بشود و محدود بشود. این ۳۰ درصد ناراحتی من بود. ۳۰ درصد دیگر هم یک چیز دیگر بود و همه اینها مجموعاً باعث شد که من تقریباً رها کردم و اول از مدیرعاملی استعفا دادم و آمدم بیرون، بعد از هیات مدیره هم آمدم بیرون.
یادم هست سرآوا آمد و سرمایهگذاری کرد توی این شرکت.
بله تقریباً اواخر سال ۱۳۹۱ بود.
این سرمایهگذاری سرآوا مثل این بود که دوتا غول خبرپراکنی خورده باشند به همدیگر! از همان اول خبرهایی از شما درمیآمد که خواب از سر همه پراند. مثلاً داستان اکونومیست.
اکونومیست اتفاق خیلی جالبی بود که سال ۹۴ رخ داد. یک جایی بود که برق سهفاز از اکوسیستم پرید. اکوسیستم تا آن موقع اصلاً رسانه را نمیشناخت. اینطور بود که همه مخفی بودند و ما سرتیتر پیکان بودیم. اکونومیست آمد و به حدود ۵۰ نفر در ایران ایمیل زد و گفت در نظرسنجی ما شرکت کنید و سه استارتآپی را که بیشترین ارزشگذاری را دارند به ما بگویید. اگر هم اشتباه نکنم واقعاً، ما لیست منتورهایمان را دادیم. تمام استارتآپهای کسبوکار توی آن لیست بود. طبق معمول- که کسبوکارها هنوز هم که هنوز است بلد نیستند با رسانههی خارجی تعامل کنند- هیچکس ایمیل اینها را جواب نداد. من جواب دادم و چهار پنج نفر دیگر.
قیمتتان هم یادم هست سال ۹۴ شد سه میلیون دلار.
ببین باز هم اشکال از اکوسیستم بود. دیجیکالا گفت ۱۵۰ میلیون دلار، کافهبازار گفت ۱۵ تا و ما گفتیم سهتا. تواضع کردیم! این خبر را اکوسیستم کار کرد. همه اینطوری بودند که ما چرا نیستیم و شروع کردند که این فیک است و اکونومیست وارد راستیآزمایی شد. فکر کنم دو یا سه جلسه باهاش داشتیم که دیتا گرفت، عدد گرفت، گزارش مالی گرفت. ارزشگذاری دیجیکالا با ولوویشن آنها تغییری نکرد. به کافهبازار ۲۰ میلیون دلار اضافه شد و صباویژن هم با ۱۵ میلیون دلار آمد در میان سهتای اول. ما از سومی افتادیم پایین! فکر کنم هیچ کجا داستانش را نگفتم. من آن موقع توییت کردم و گفتم از یک چیزی خیلی خوشحالم. اگر ما هم مثل کافهبازار گفته بودیم ۱۵ تا، میشدیم ۲۵ تا اما ما شکستهنفسی کرده بودیم. جالبیاش این بود که برای اولین بار در تاریخ اکوسیستم، شرکتها شفافیت مالی را فهمیدند، که یک جایی ممکن است به کارشان بیاید و باید حرف بزنند.
برای خودت پایان ماجرای اینتورک موفقیتآمیز بود؟
من از سال ۱۳۹۲ تا ۱۳۹۷ با اینتورک کار میکردم. این بازه را واقعاً دوست داشتم و هر اتفاقی هم افتاده، من همیشه آن را به عنوان عالیترین تجربه در ذهنم ثبت کردم که نمیدانم اسم آن را چی میگذارید. تجربهای که به عقیده من تعداد آدمهای محدودی آن را در ایران دارند. اینکه سرمایه بگیری، بروی جلو، چیزی را بسازی و بعد ترکش کنی. سال ۱۳۹۵ ما ۵۰ نفر بودیم، سال ۱۳۹۷ نزدیک ۲۰۰ نفر.
اگر دوباره فرصتش پیش بیاید با سعید کار میکنی؟
خیلی سوال سختی است. جوابش را نمیدانم. اگر سوال این باشد که اگر برگردی به گذشته، نه. ولی در آینده خیلی سوال سختی است.
قبل از اینکه به رفتنت از اینتورک برسیم، داستان تو و هفتهنامه شنبه چیست؟ حس میکنم روی جداییات از سرآوا و سعید موثر بود.
ما در سال ۹۵ از طرف اینتورک یک سرمایهگذاری روی هفتهنامه شنبه بود که استارت خورد. یکسری مسائل پیش آمد. میخواستیم سایت آیتی بسازیم، سایت ورزشی بسازیم، سایت سرگرمی و سایتهای مختلف. قرار بود ۱۰، ۱۲ سایت در مدیاکمپانی ساخته بشود. یک اتفاقاتی افتاد که فقط تکنولوژیاش آمد بیرون و شاید یکذره هم جرقه درگیریهایی بین من و سرآوا از همانجا خورد. اعتقاد دارم که شاید در آن بازه، راه انداختن این رسانهها بسیار کار درستی بود.
برداشت من و خیلیها این است که از سرآوا و سعید رحمانی با دل خوش جدا نشدی. چرا؟
نمیشود همه اینها را گفت. چون از یک طرف در اکوسیستم خیلی از اجزای این داستان همچنان فعال هستند، دوم احترام میتواند باشد یا خودداری از گفتن چیزهایی که به ضرر دیگری است و یک جاهایی حتی جنبه بیزینسی هم دارد. من الان فقط میتوانم در مورد کاراکتری که با سعید کار کردیم صحبت کنم. ولی یکسری تضادهایی در کسبوکار بود، تقریباً سال 1397 بود که دیگر تسلیم شدم و آمدم بیرون. بخشی هم شاید به خاطر انتخاب چند شریک اشتباه کنار ما بود، برعکس انتخاب درست محسن که این همه اتفاق خوب رقم خورد.
پس همهاش از سمت سرآوا نبود.
یک بخشی بود و یک بخشی هم نبود. ما دو بار سرمایه جذب کردیم. یک بار سال ۱۳۸۹ و یک بار سال ۱۳۹۳ یا ۱۳۹۴ که سال ۱۳۸۹ نزدیک به یک میلیارد یا یک میلیارد و نیم تومان بود که آن موقع خیلی پول زیادی بود. برای اینکه تصوری داشته باشید، آن موقع دلار هزار تومان بود. راند بعدی هم نزدیک به دو میلیون دلار بود. بریز و بپاشهایی بود. ما واقعاً آن زمان روزانه ۵۰ میلیون بازدید داشتیم.
باز هم اینجا از قطار استارتآپ پیاده نشدی و فقط رفتی یک واگن دیگر، درست است؟
سعی کردم تجربهای را که داشتم در اختیار بقیه بگذارم چون یک تجربه خیلی یونیکی به دست آورده بودم. تجربهای که بتوانم یک شرکت چهار پنجنفره را برسانم به صد نفر. نه اینکه سرمایه خودت را خرج کنی. چون یکسری میگویند پول گرفتیم، نیرو گرفتیم، آن موقع وقتی ما فروشمان ماهانه حدود یک و نیم میلیارد تومان بود، با دلار سههزار تومانی میشد چقدر؟ الآن تو به یک نفر بگویی یک و نیم میلیارد تومان فروختم، با دلار الآن ممکن است ۳۰ هزار دلار باشد. اما آن موقع تو در مورد ۲۰۰ هزار یا ۲۵۰ هزار دلار فروش ماهانه صحبت میکردی. این تجربه که تیم را بیاوری و فروش را چند برابر کنی، در کنارش شبکه بسازی، این را در شرکتهای مختلفی که میتوانستم به آنها کمک کنم شروع کردم.
این یک تجسمی داشت؛ کارخانه آزادی، ولی تو خیلی آن طرفها پیدایت نشد.
من در کارخانه آزادی هیچ وقت کار نکردم، با اینکه کار باحالی بود، ولی هیچ وقت با مفهوم آنجا کنار نیامدم. شاید به خاطر دلایلی که خیلی شخصی است. الان همه شاکی هستند نسبت به اتفاقاتی که دارد آنجا میافتد ولی من از اول حس میکردم چیزی که باید از آنجا درمیآمد، درنیامد. یعنی خیلی خوشگل بود، ولی نتوانستند اکوسیستم را آنجا شکل بدهند. هنوز هم نقدها و چالشها همین است. الآن هم دارد تعطیل میشود و تو نمیدانی چه اتفاقی دارد برای آن میافتد. بحثم این است که این فضاها فیزیکی نیست. وقتی تو این همه آدم را میریزی توی ۱۰تا سوله، باید مطمئن باشی اینها اگر به خروجی رسیدند، پشت آن ویسی و سرمایهگذاری و نتورک درست است که این جوانها نروند توی دیوار.
دوباره که برگشتی کجا رفتی؟
یک مدت در کارخانه دیهیم بودم برای اینکه فضای کار اشتراکی صنعتی آنجا راه بیفتد. جای جالبی بود ولی آنجا را هم حدود دو سال پیش رها کردم. دقیقاً شبیه همین مفهومی که کارخانه نوآوری برای من علامت سوال است، آنجا هم رفتیم و دیدیم مهم زیرساختی است که حاکمیت و دولت باید بدهد به یک چنین جایی.
سال ۹۱ بود که انجمن کسبوکارهای اینترنتی راه افتاد و من خیلی هم مخالف آن بودم و دعوا و اینها. همه اسامی یادم نیست. آقای الفت را یادم هست، سعید و حمید محمدی توی اتحادیه بودند. چندتا آدمی که آنجا بودند و سال ۱۳۹۶ شبنامه آمده بود و همه ما در فشار که جشنواره را برگزار نکنید و من هم با الفت کارد و پنیر. یک روز آقای الفت زنگ زد و گفت جشنواره را میخواهی برگزار کنی؟ چرا برگزار نمیکنی؟ گفتم من خیلی تحت فشارم که امسال آن را برگزار نکنم. نه اینکه از طرف حاکمیت تحت فشار باشم، تحت فشار اکوسیستم هستم. گفتند آن را برگزار نکنید و اگر امسال برگزار کنید بدتر میشود. گفت بیا و این را برگزار کن. خلاصه برگزار کردند و سال بعد گفت تو بیا به عنوان هیات مدیره انجمن و من رفتم توی هیات مدیره انجمن و بعد هم گفت میخواهیم اتحادیه بزنیم و گفت تو بیا بشو دبیر اتحادیه. یکدفعه یک پوست موز انداختند زیر پای من.
داستان رفتنم هم خیلی طولانی بود، اگر بخواهم خلاصه بگویم سوءتفاهم ایجاد میکند. من یک مثال در جشنواره زدم. هر جایی که یک اتفاق صنفی میافتد، اگر شما آن را با تمام کسانی که آنجا حضور دارند به اشتراک بگذاری، من تا آنجا کار صنفی را دوست دارم، کتک خوردنش را هم دوست دارم، هرکس هم بگوید فلان کار را کردی، میگویم فلان کار را کردم و این ۱۰تا دیگر هم کنارش بود. اما یک جایی دیدم این چرخ دارد درگیر تضاد منافع میشود. این تضاد منافع یک جا اگر بمانی داخلش، لطمه زیادی دارد. آنجا گفتم شما به راه خودتان و من هم واقعاً نمیکشم. سال ۹۸ شد که آمدم بیرون.
بیشتر توضیح میدهی؟ چون همین حالا گفتی کارخانه نوآوری آزادی چیزی که میخواستی نبود.
دیهیم یک فضایی بود که تو هر استارتآپ تکنولوژی در حوزه کشاورزی و IoT داری میتوانی بیاوری آنجا و از آن فضا استفاده کنی و توسعه بدهی. فضای بسیار بزرگ ۱۷ هکتاری و فضای صنعتی کارخانه. تو فکر کن دو سه برابر کارخانه آزادی در پاکدشت. خیلی هم آنجا تلاش کردیم. اینکه صندوق در کنارش تاسیس کنیم چالش داشت، یک فضای صنعتی را بازسازی کردن خودش داستان داشت، یک روز برق را قطع میکردند و میگفتند دارید ماین میکنید، گفتیم بیایید ببینید که اینجا ماینر هست یا نه؟ گفتند اینجا ۱۰ سال است خوابیده، حالا یکدفعه برقش مصرف شده، گفتیم کارخانه قدیمی بوده تعطیل بوده و حالا میخواهیم چراغش را روشن کنیم. کارخانه هم یک لامپ نیست. همه نوع امکانات داشت. یک دورهای بود که کمپ روباتیک آنجا گذاشتیم با همکاری دانشگاه قزوین. آنجا هم اینطوری بود که اینقدر زیرساخت لازم دارد تا بتواند تحولی ایجاد کند، عمرم شاید قد ندهد.
یک مدت باز رفتم در حوزه سرمایهگذاری جمعی، پارس فاندینگ را شروع کردیم که آن هم در گیرودار بورس جوری بود که من اگر هم سال ۹۲ توی آن پیچیدگی کسبوکاری توانستم یک کاری بکنم، الآن در ۳۰ و چند سالگی مغزم دیگر نمیکشد.
دقیقاً میخواهم بگویم از بچهپررو بودن تو کم شد؟
نه. ولی واقعاً کم آوردم. یعنی دیدم میروی توی بورس و داری کراود فاندینگ را میگویی، آدمها خودبهخود یک مقدار محافظهکار هم میشوند. تو هیچ وقت نمیتوانی بگویی من هنوز همان جسارت آن سالها را دارم. زمانی که ما شروع کردیم رگولیشن و نظارت در این حد نبود. وقتی اینتورک راه افتاد، هیچ چیزی به عنوان نظارت و قانونگذاری نبود. آن موقعی که من eLearning را راه انداختم اصلاً کسی نبود ولی الآن در سرمایهگذاری جمعی همه خوابیده بودند روی آن. بانک مرکزی، بورس و…
این همان بخشی است که تو برگشتی به تنظیمات کارخانه؟
بله. چون میخواستم بروم یک گوشه بنشینم و ماست خودم را بخورم. وقتی از کارآفرینی سریالی و اینها صحبت میکنی، اینها باید ذهن واژگونکننده و چالشگر داشته باشد، تو وقتی نتوانی بازیساز باشی و نتوانی یکسری ساختارها را بشکنی، ماست خوردن خیلی کار راحتتری است.
چند مقاله را در تب جدید بازکردم که بخوانم. همه برای ادامه نمایش التماس دعا داشتند. غیر از این یکی.
برای آقای مهندس جرجندی که پته این افرادی که تبلیغشان را میکنید روی آب ریخته، آرزوی عزت و طول عمر و پایمردی دارم.