گپی با بنیانگذاران خانومی درباره حرفه و خانواده: به نام پدر*
بعد از مدتها که مهمانان بخش گزارش پیش ما میآمدند یا میرفتیم کافهگردی، این بار…
۹ آبان ۱۴۰۳
۱۳۳۲
بابل
لیسانس حسابداری از دانشگاه تهران، مهندسی کامپیوتر / برنامهنویسی از دانشگاه وستکوست، دکترا در رشته سیستمهای هوشمند از دانشگاه بریستول، استاد تمام دانشکده کامپیوتر و فناوری اطلاعات دانشگاه امیر کبیر، موسس و مدیر آزمایشگاه سیستمهای هوشمند
عضو هیات موسس و مدیره انجمن تجارت الکترونیک ایران
بخت بلندی است که احمد عبداللهزاده بارفروش را به عنوان دوست بشناسی تا یک سوژه. اگر برای اغلب فعالان فناوری اطلاعات او یک استاد جدی، تئوریسینی پیشگام و ممیزی دقیق محسوب میشود، از دید من بیشتر پدری خوشخلق، مشوقی مهربان و مردی طناز است. وقتی در اتاق کوچک ولی خوشآب و رنگش در دانشکده کامپیوتر امیرکبیر را باز میکنم از دیدن او با آن موهای مجعد فلفلنمکی، چشمان خندان و دندانهای شمرده سپیدش که قهقهه میزنند، قلبم شادمانه میتپد. چند روز پیش که با دانشجویان سالهای پایین دانشکده گپ میزدم، گفتند جدیت عبداللهزاده زبانزد خاص و عام است و کمتر کسی است خشم استاد سرشناس نرمافزار و سیستمهای هوشمند امیرکبیر را به جان بخرد ولی به زحمت میان گلایههای آنها لبخندم را پنهان میکردم. احمدی که اکنون در برابر آنهاست، فقط سایه کمرنگی است از مردی که دست خالی نیمی از جهان را چرخیده، از صمیم قلب عاشق شده، مانند آب خوردن درس خوانده، از کارمندی برگرکینگ گرفته تا پنچرگیری از هیچ کاری فروگذار نکرده و زندگی خود را بی هیچ شعاری به تمام زیسته است. بعید است هیچ کدام از این نسل جوان دانشگاهی بدانند عبداللهزاده پیش از آن و حتی بیش از آنکه یک استاد باشد، مدیری آیندهنگر بوده و در کارنامه خود از پایهریزی اولین مرکز رایانهای سازمان سنجش گرفته تا طرحریزی دیانای تجارت الکترونیکی کشور را دارد. کمتر استادی را با چنین مقام علمی و سوابق آکادمیکی میتوان یافت که به موازات آن در بدنه اجرایی دولت صاحب نام و نفوذ باشد. سختگیری عبداللهزاده در تعاملات حرفهای مولفهای ارزشمند به شمار میرود که با سهلگیریاش در ارتباطات انسانی متعادل شده است. در آن چهاردیواری کوچک نیمی از روزی بهاری را مینشینیم بستنی، بیسکویت و قهوه میخوریم، میخندیم، خاطره تعریف میکنیم و دانشجویان میآیند نمراتشان را چک میکنند، امضا میگیرند و مشاوره میشوند. سعی میکنم فراموش کنم تقریبا تمامی پروژههای یک دهه اخیر تجارت الکترونیکی ایران از زیر امضای او گذشته است چرا که هر مردی را میتوان از نو شناخت؛ نهفقط بر حسب آنچه انجام داده است و میدهد بلکه بر حسب آنچه بوده و هنوز هم هست.
احمد عبداللهزاده متولد ۱۳۳۲ است و از بسیاری جهات یک بابلی اصیل به حساب میآید، هرچند فقط تا مقطع متوسطه در آن شهر درس خوانده است. به قول خودش محله بیدآباد بابل ۴۰۰ سال است که تولد اعضای خانواده «بارفروش»ها را در خود دیده. بارفروش همان فامیلی مشهور بابلیهاست که پسوند نام عبداللهزاده هم هست.
حس خوشایندی دارد وقتی درباره خانوادهاش صحبت میکند:«در خانواده ما نسل اندر نسل نسوان معلم بودند؛ مادرم، مادربزرگم و حتی مادر مادربزرگم که در مکتبخانه درس میداده است. حتی الان خواهرها و همسرم هم معلم هستند. از سمت پدری هم همه مردهای خانواده کارمند هستند و شاید ما جزو معدود شمالیهایی باشیم که غیر از همان خانه موروثی یک وجب زمین هم در شمال نداریم و در واقع بیشتر دیوانسالار بودهایم تا ملاک.»
واقعا هم پدربزرگش با تحصیلات متوسطه کارمند وزارت دارایی وقت است و همین میراث خواندن و نوشتن در خانواده را اینگونه به خاطر میآورد که به عنوان تکپسر دردانه نسل خودش حتی تا سالها بعد که برای تحصیل در ایالات متحده بوده از مادربزرگش نامههای محبتآمیز دریافت میکرده است. سر ماجرای تکپسر بودنش در خانواده که سر به سرش میگذاریم، با خنده اعتراف میکند:«واقعا من وضعم همیشه در خانواده خوب بوده و فکر میکنم گذشته از همه این حرفها همین که سه خواهر داشته باشید، تمام عمر از لحاظ عاطفی تامین هستید.»
پدرش هم کارمند وزارت دادگستری است و وقتی سال ۴۸ درخواستش برای انتقالی پذیرفته میشود، همگی به اتفاق خانواده به تهران میآیند. ماجرای به تهران آمدن هم کاملا خانوادگی است و ریشه در میراث فرهنگی خاندان دارد:«خواهر بزرگم در تهران دانشگاه قبول شد و پدر و مادرم انتقالی گرفتند آمدند پایتخت. مادرم در مدرسهای حوالی میدان امام حسین فعلی شاغل شد و پدرم هم به محل فعلی دادگستری در نزدیکی میدان توپخانه سابق رفت.»
وضع عمومی خانواده به سبب شاغل بودن هر دو زوج مساعد است و در محله پلچوبی تهران ساکن میشوند تا بعدها با چند سال اجارهنشینی عاقبت در تهران نو اقامت کنند. اولین گام تحصیلی احمد نوجوان در تهران، در مدرسه البرز گذاشته میشود؛ کالج مشهور آمریکاییها که برایش هنوز خاطرهآفرینترین بخش سالیان تحصیل است:«یکی از خواهرها که رفت خوارزمی. خب چون ما اواسط سال رسیده بودیم با تجدیدیهای دانشگاه البرز امتحان دادم و برایم خیلی مهم بود که نهتنها قبول شوم بلکه یک کلاس خوب هم قبول شوم.»
معلوم است هنوز هم برایش مهم است که کلاس ششم قبول نمیشده و وارد یکی از چند کلاس اول رده تحصیلی خودش میشده است:«اگر از شهرستان میآمدی و میرفتی چهار شش از رد شدن هم بدتر بود؛ این شد که من آن سال چهار دو قبول شدم و سال بعد دیگر همه را پنج یک و شش یک. البرز همیشه مدرسه رویایی ماست. برای خود من هیچ وقت مهم نیست که دانشگاه تهران قبول شدم؛ مهم این است که از البرز فارغالتحصیل شدم.»
بدون هیچ دلیل خاصی رشته طبیعی را انتخاب میکند و چون هنوز جریان عمومی رشتههای مهندسی شروع نشده، باور دارد این رشته برایش بیشتر پاسخگوست. بسکتبال بازی میکند و سخت درس میخواند تا اینکه در سال ۵۱ فارغالتحصیل میشود. کنکور موفقی ندارد، در رشته طبیعی امتحان میدهد و در انتخاب دهمش که حسابداری است، برای دانشگاه تهران قبول میشود. احساس شکستی که آن روزها داشته اکنون برایش یک مثال تاریخی است از شکستهایی که در حقیقت پیروزی هستند. هنوز استعداد کلیدیاش در دو مورد مشخص نشده است: ریاضی و ماجراجویی.
از آنجایی که مادرم معلم بود، من از همان سهسالگی با او به مدرسه میرفتم، این شد که دیگر تا آخر عمرمان کار ما شد تحصیل. در عمل هم چاره دیگری نداشتیم چون مادر فقط به خاطر من مدرسهاش را عوض کرده بود و در یک دبستان پسرانه درس میداد تا بتوانیم با هم مدرسه برویم. از کلاس ششم که رفتم هفتم، مادرم از مدرسهام به دبستان دخترانه برگشت. من هم تا قبل از دوره دانشجویی بچه بسیار ساکت و آرومی بودم اما در دانشگاه انصافا جبران کردم.
احمد عبداللهزادهای که در سال ۵۲ به دانشگاه تهران میرود، با احمد نوجوان به کل کاراکتر متفاوتی دارد:«بدون اینکه هیچ کار خلافی انجام بدهم، متوجه شدم میتوانم در یک چشم به هم زدن سلف را به هم بریزم یا کلاس را تعطیل کنم. سه سال تمام نماینده دانشجویان دانشگاه تهران و بسیار فعال بودم. کارهای تریا و اردوهای دانشجویی را هماهنگ میکردم. کلا رفیق زیاد داشتم.»
همچنان مشخص است که نور چشم خانواده است و اعتماد به نفس بالایی هم دارد. خانواده با خلاف در حد عرف مشکلی ندارد و باور دارد همیشه با پدرش رفاقت داشته است. یک ژیان هم دارد که او را از همدورهایهایش متمایز میکند. کار کردن در کارخانه مینو نیز مزید بر علت میشود:«یکی از دوستانم گفت شاید کارخانه مینو نیرو استخدام کند، من هم ماشین را برداشتم رفتم جاده کرج در قسمت اداری گفتم میخواهید مرا استخدام کنید. آقای خوشتیپی به اسم آقای کسری هم مرا به عنوان دستیارش استخدام کرد. این دستمزد و وامی که دانشگاه میداد کفاف یک زندگی دانشجویی را میداد، خیلی به خانواده وابسته نبودم. تجربه خوبی هم بود بالاخره حداقل جزو اولین نفراتی در ایران بودم که پفک خوردند!»
شادترین بخش گپ متعلق به همین قسمت از حرفهای عبداللهزاده است؛ تعریف میکند چطور در چهارراه پارکوی تصادف سختی کرده که ماشین را اسقاط کردهاند و خانواده به جای ژیان برایش پیکان خریدهاند. یا اینکه چطور برای دوستانش پارتیبازی میکرده تا در اردوهای دانشگاه جایشان دهد.
همسرش را در همان روز ثبتنام ترم اول در حین آزمایشات پزشکی میبیند که در حال ثبتنام برای علوم اداری است و هنوز هم به این عشقش افتخار میکند. بهرغم این عاشقی و فعالیت صنفی و تمام شیطنتها که با کسب تجربه در مینو همراه است، در کمال تعجب ظرف دو سال و نه ماه لیسانسش را میگیرد؛ یک نابغه محاسبات عددی متولد شده:«یک کتاب در خانه نداشتم. همه در صندوق عقب ماشین بود. برای مادرم سوال بود که واقعا دانشجو هستم. غافل از اینکه من دوست نداشتم بیشتر از سه سال در این وضعیت بمانم و برای همین حتی تابستانها هم واحد گرفتم تا جمع بشود برود پی کارش. اگر برخی از مدیران را هم میشناسم به خاطر این است که با آنها با وجود اینکه سالبالاییمان بودند، کلاس مشترک داشتم.»
هدف نهاییاش رفتن برای ادامه تحصیل در خارج از کشور است و به همین دلیل بلافاصله بعد از فارغالتحصیلی برای سربازی ثبتنام میکند:«هیچ وقت در کل زندگیام درس خواندن برایم عذاب نبوده. اگر همین حالا هم به من بگویند شش ماه بنشین درس بخوان برایم مثل آب خوردن است. راحتترین کار این است که درس بخوانی.» پس از گذراندن دوره آموزشیاش در کرج برحسب یک پارتیبازی تصادفی که خودش ماجرای عجیبی دارد به سپاه ترویج ساری میرود: «اوایل خدمت متوجه شدم سه تا عبداللهزاده در آموزشی هستیم. برایم سوال بود. مدام میدیدیم صدایمان میکنند که عبداللهزاده برو مرخصی. ما هم از خداخواسته میرفتیم مرخصی. بعدها فهمیدیم یکی از این عبداللهزادهها که مشهدیالاصل بوده، پارتی گردنکلفتی داشته ولی چون آنها نمیدانستند کدام یک از ما سرباز مورد نظر هستیم، مجبور شده بودند به همه ما مرخصی بدهند.»
سپاه ترویج وظیفه گسترش کشاورزی را بر عهده داشت و طی این دو سال احمد جوان تمامی شمال را برای سر زدن به واحدهای مختلف سپاه زیر پا میگذارد:«صبحها خانمم را میرساندم اداره، با ماشین خودم میرفتم ساری و خیلی از مواقع عصرها برمیگشتم یا میرفتم خانه بستگان در بابل. برایم دوره سختی نبود و خیلی از نقاط ایران را دیدم. خیلی از عصرها هم باز میآمدم دنبال همسرم.»
سربازیاش که تمام میشود برای تشکیل زندگی دوره میافتد و مصاحبههای مختلف کاری انجام میدهد. همزمان دو جا قبول میشود؛ یکی کارخانه چوب اسالم بود و دیگری شرکت هواپیمایی هما:«همسرم راهآهن کار میکرد و درسش تمام شده بود. پیشنهاد اسالم مناسبتر بود و خانه و امکانات خوبی میدادند ولی شرکت هواپیمایی هم بهرغم مصاحبه سختی که به زبان انگلیسی داشت، در عوض چهارراه کالج روبهروی دبیرستان البرز بود. حتی خانمم هم وقتی رفت اسالم را دید، گفت هر دو خوبند و تصمیم نگرفتیم تا روز اول رفتن بهسر کار فرا رسید؛ چون تهران بودیم گفتم مهم نیست همین شرکت هواپیمایی را میروم که نزدیکتر است. این شد که به هما رفتم!»
اوایل سال ۵۶ احمد عبداللهزاده با حقوق پنج هزار و ۶۰۰ تومان در شرکت هواپیمایی ملی استخدام میشود. بخش عمدهای از حقوقشان صرف اجارهخانه میشود. اداره آنها نزدیک کنسولگری آمریکا در ایرانشهر است. یک روز وسط کار وقت ناهار تصمیم میگیرد سری به کنسولگری وقت آمریکا در خیابان ایرانشهر بزند تا درباره شرایط ویزا پرس و چو کند. همین سر زدن تصادفی خودش به کل جریان زندگی او را عوض میکند:«چون نزدیک بود رفتم پرسیدم ببینم ویزا میدهند یا نه. گفتند شما تعهد مالی دارید؟ گفتم نه ولی پدرم کارمند است. پدرم سر راهش آمد حکمش را داد و رفت. ما هم برگشتیم توی کنسولگری. بعد گفتند باید پذیرش داشته باشی. دیدم ندارم، زنگ زدم به یکی از دوستان از این پذیرشهای فوری برای آموزش زبان در آمریکا برایمان آورد. اینها سر جمع شد چهل دقیقه. همه مدارک من و خانمم را گرفتند گذاشتند در پاکت مهر و موم کردند و گفتند چهار سال ویزای مولتیپل دارید. خوش آمدید. فقط نیم ساعت دیر رسیدم سر کارم. همین!»
از سر کنجکاوی در پاکت را باز میکنند و میبینند هیچ چیز خاصی داخل پاکت نیست! ولی چون پاکت مهر و موم شده بوده فردا وقت ناهار برمیگردد سفارت دوباره مدارک را مهر و موم میکنند. تا عید ۵۷ صبر میکنند خانه را پس میدهند و از همه مشاغلشان استعفا میدهند. ۴۰ سکهای که برای ازدواجشان کادو گرفتهاند میفروشند و پول بلیت هواپیمایشان را درمیآورند. یک ساعت توقف در لندن را که به حساب نیاورید، مستقیم به نیویورک میروند و در لسآنجلس با استقبال همان رفقای دانشگاه تهرانی مواجه میشوند. همین دوستان آنها را به سرعت سر و سامان میدهند و احمد ۲۰ و اندی ساله میفهمد برای پذیرش در یک دانشگاه تراز اول ناگزیر است زبانش را تقویت کند. در لانگبیچ لسآنجلس که آن زمان هنوز محله نسبتا خوبی بوده، معلم خصوصی میگیرد و خرج خانه و زندگی را از کار کردن خارج از زمان اداری به دست میآورد.
برای کار کردن اول به برگرکینگ میرود. همه کارهای شب اول را که انجام میدهد صاحب کارش اخراجش میکند:«به من گفت تو استعداد خیلی کارها را در زندگی داری ولی به درد این یک کار نمیخوری. این شد که از فردا رفتم پمپ بنزین.» همین پمپ بنزین است که طی چهار سال آتی کمکخرج احمد و خانواده کوچکش در لانگبیچ لسآنجلس میشود. فوق متخصص گرفتن پنچری است چون دست تندی دارد، کارش سریع میگیرد و از سه بامداد تا ۹ صبح پمپ بنزین دستش است، که به خاطر شبانهروزی بودن حتی میتواند نرخ بالاتری هم طلب کند.
اوج انقلاب است که پس از سه ماه شبها کار کردن و روزها کلاس زبان رفتن، در دانشگاه کالیفورنیا، وستکست یونیورسیتی، در رشته کامپیوتر پذیرش میگیرد؛ رشته جدیدی که نابغه عددی ما را وارد فضای دیجیتالی میکند:«در هواپیمایی کلاسهای کامپیوتر میرفتم ولی این دلیل نهایی انتخابم نبود. حقیقتش همسرم خیلی دوست داشت من این رشته را بخوانم چون رشته جدیدی بود و مشخص بود افقی برای پیشرفت دارد.»
مجبور میشود ۳۶ واحد پیشنیاز بگذراند که تقریبا خودش یک نیمچه لیسانس است تا در رشته برنامهنویسی دانشگاه کالیفورنیا پذیرفته شود. باید ترمی ۷۵۰ دلار پول بدهد و با همان کارش در پمپ بنزین تمامی این هزینهها را میپردازد. همسرش نیز در همان دانشگاه از ترم بعد مشغول تحصیل در رشته مدیریت میشود. میپرسم پس کی میخوابیدید:«از ۱۰ تا حدود ۱۲ که اولین کلاسها شروع میشد و عصر هم قبل از اینکه بروم سر کار استراحت میکردم. باز هم میگویم که همیشه درس خواندن برای من تفریح بوده و زحمتی نداشته. هنوز هم میتوانم بلند شوم بروم پنچری بگیرم. یادم است خبر فوت آقای طالقانی را ساعت سه صبح، وقت رفتن به سرکار در یک روز بارانی از رادیو شنیدم. برگشتم خانه و همسرم را بیدار کردم.»
پایه قدرتمند عبداللهزاده در ریاضی و مشتقاتش، او را در تغییر رشتهاش از طبیعی به فنی یاری میکند و پس از دو سال و نیم از همان دانشگاه به راحتی لیسانسش را میگیرد و بر فرترن و کوبول و پیالوان به خوبی مسلط میشود. پایاننامهاش هم در مورد سیستمهای اطلاعاتی است؛ شاخهای که تعیین میکند چرا هنوز دیدگاه این استاد دانشگاه امیرکبیر بر فناوری اطلاعات کشور سوار است. بد نیست مقایسهاش را از دانشگاه اول در تهران با دومی در کالیفورنیا نیز بخوانید:«دانشگاه تهران به مراتب سر بود. دکترای من از دانشگاهی است که هیات علمیاش سه تا نوبل دارند ولی باز هم میگویم هیچ جا دانشگاه تهران نمیشود و دانشگاه تهران هم به پای مدرسه البرز نمیرسد.»
در چشم بر هم زدنی برای دکترا در دانشگاه تمپل آریزونا پذیرفته میشود؛ میروند دانشگاه را هم میبینند و حتی ثبتنام میکنند اما در شب آخرین امتحان همسرش، مادرخانمش فوت میکند. احساس غربت آنها را فرا میگیرد. انقلاب هم همهگیر شده است. پس از سفری کوتاه به اروپا، به ایران میآیند و هرچند فضای فرودگاه نظامی و برای آنها شخصا سوگوارانه است ولی حس امید نسبت به انقلاب آنها را آرام میکند:«ما از آمریکا تمامی وقایع را دنبال میکردیم اما شاید اولین جایی که واقعا متاثر شدم زمانی بود که به بهشت زهرا رفتیم و همه شهدای جوان انقلاب را دیدیم. واقعا تاثیرگذار بود.»
سه روز بعد مشمول جریان منقضی ۵۶ میشود که مطابق آن باید خود را برای سربازی به خدمت وظیفه معرفی کند. پدرش هم که مرد قانون است، اصرار میکند مطابق اصول رفتار کند؛ پذیرش دانشگاه آریزونا در دست، خودش را به خدمت نظام وظیفه معرفی میکند:«گفتند تا شش ماه معافم. پذیرش دکترا را بردم و چند هفته پادگان رفتم تا دوباره به خانه فرستاده شدم. ظاهرا از همدورهایهای ما در جبهه به خاطر سن و سوابقشان جواب چندانی نگرفته بودند، در نتیجه به کل ما را به خانه فرستادند؛ ما هم که نه خانهای در ایران داشتیم نه شغلی. مهمترین مهارتم پنچرگیری بود که چون با لاستیکهای تیوبلس کار کرده بودم، در ایران به دردم نمیخورد.»
در مدرسه فیضیه که حوالی پارک جمشیدیه است، معلم ادبیات میشود؛ شغلی که در خانواده آنها کم و بیش موروثی است:«اتفاقا خیلی دوست داشتم و با کلیات موضوع نیز آشنا بودم. شبها به دقت کتابها را میخواندم و برای درس فردا از بر میکردم.»
قدم بعدی بنیاد شهدا و جانبازان است. مدرسهای برای جانبازان انقلاب تاسیس شده و عبداللهزاده داوطلب میشود بعدازظهرها در این کلاسهای متفاوت که بعضی از شاگردانش روی تخت هستند، درس حسابداری و زبان انگلیسی بدهد؛ دورهای که به لحاظ روحی برای او بسیار مهم است:«هنوز خانه نگرفته بودیم اما همه خانواده بیشتر حامی بودند تا منتقد، و خوشحال بودند که ما خانه نداریم و بیشتر کنار آنها هستیم. تجربه این کار با جوانان جانباز هم خیلی دوستداشتنی بود. از من استقبال میشد و با هم گپ میزدیم و خوش میگذشت.»
یکی از سرنوشتسازترین اتفاقات دیگر زندگیاش هم در همین دوره میافتد. یک روز جهت رسیدگی به وضعیت مدارکشان برای تعیین معادل مجبور میشود به وزارت علوم سر بزند و راهی خیابان نجاتاللهی که آن روزها هنوز اسمش ویلا بود، میشود. میبیند در یکی از اتاقها جمعیت انبوه معترضی جمع شده است. پرس و جو میکند متوجه میشود دارند برای اولین دوره به دانشجویان خارج از کشور ارز میدهند:«صف حتی به خیابان رسیده و چون جنگ تحمیلی شروع شده بود، اختلاف ارز رسمی و آزاد قابل توجه بود. با یکی از دوستانم به یکی از کارمندان آنجا غر زدیم که این چه وضعش است و بالاخره باید سیستمی برای اینجا درست کنیم. همان مدیری که رد میشد گفت اگر شما بلد هستید بیایید خودتان انجام دهید. من به دوستم گفتم تو برو من خودم بلدم. نشستم پشت میز و کارشناس تخصیص ارز دانشجویی شدم!»
کمی که میگذرد عبداللهزاده جزو تیمی میشود که در تصمیمات انجام امور موثر است، پیشنهاد میدهند؛ چون صرف سیستم اداری مشکل تخصیص ارز را حل نمیکند، بهتر است برای این کار یک سیستم رایانهای راه بیندازند و پیشنهاد مورد استقبال مسوول وقت وزیر علوم قرار میگیرد. وزارت علوم در قسمت کامپیوتر، دیگر وارد حیطه تخصصی خود شده و به عنوان پروژه اول برای دانشجویان خارج از کشور کارنامه ارزی درست میکند که با پیالوان نوشته شده و روی مرکز مشاع مینفریمهای تامین اجتماعی یا همان آیتل مشهور اجرا میشود. تنها یک سال بعد سرپرست خدمات ماشینی وزارت علوم میشود و چند ماه بعد سرپرست اداره کل ارزشیابی مدارک وزارت علوم را به نام او میزنند. هم دولتمردان با وی آشنا میشوند و هم اولین نسل فناوران بعد از انقلاب.
به اتفاق همکارانش یکی از نخستین شرکتهای نرمافزاری پس از انقلاب را به نام «مرکز مدیریت و رایانه ایران» در سال ۶۰ تاسیس میکنند که کارش تهیه لیست حقوق با استفاده از خدمات مرکز آیتل است:«من و آقای جاهد پری برای دهها شرکت لیست حقوق میدادیم و آخر ماه که میشد، میدیدی دو نفر فوقلیسانس سوار موتور دارند لیست حقوق را برای کارخانههای خودشان ارسال میکنند. بعد با هواپیما میرفتیم تبریز و آنجا هم توزیع میکردیم؛ در خیلی از شهرها نیز به همین شکل. بعدها که برای ادامه تحصیل از ایران رفتیم، ایشان خودشان برای من به عنوان سهم شراکت کمکهزینه میپرداختند. بسیاری از افراد مانند برات قنبری و… هم ما را از همان دوره میشناسند.»
دکتر عارف در بحبوحه شرایطی که کارمند رسمی دولت شدن نیاز به گذر از هفتخوان رستم دارد، این دانشآموخته فرنگ را با استفاده از سهمیه وزیر به عنوان کارمند رسمی وزارت علوم استخدام میکند تا او را در سال ۶۰ پایبند کشور کرده باشد. همسرش مشغول تدریس ریاضی در محله سعیدآباد قلعهحسنخان میشود و پس از مدتی به یکی از بهترین مدارس تهران یعنی مدرسه بینالمللی دختران تهران منتقل و مدرس ریاضی و زبان انگلیسی میشود و خودش هم مهمترین چهره انفورماتیکی وزارت علوم.
سال ۶۲ توانایی اجرایی مهندس جوان نخستین محک جدیاش را میخورد، اولین کنکور پس از انقلاب باید با شکل جدید برگزار شود و هیچ مبنای فنیای برای رویدادی که قرار است چرخهای آموزش عالی کشور پس از انقلاب فرهنگی را به حرکت بیندازد، وجود ندارد:«وزارت علوم اطمینان خاصی به تیم ما داشت ولی فشار کاری چنان وحشتناک بود که آرزو میکردم صبح که میروم سر کار ماشین بزند به من، از شر این کار خلاص شوم. آقای جاهد پری که فوقلیسانس شریف بود، تنها کسی بود که واقعا به من کمک میکرد و چون کار را دوست داشتیم و سرنوشت مردم هم بود، به هر ترتیب کار را انجام دادیم.» شبهای بیخوابی متعدد و دور ماندن از همسر باردارش این مدیر خانوادهدوست را قانع میکند که باید دیدگاهی کلیتر نسبت به کار داشته باشد.
تجربه این کار ملی برای عبداللهزاده او را به سمت و سویی میبرد که بعدها خط مشی آکادمیکش را تعیین میکند. کار در آن چند سال بسیار سنگین است و با آمدن عباس طائب، معاون وقت دانشجویی وزارت علوم و اعتماد او به عبداللهزاده مسوولیتها دوچندان میشود. عبداللهزاده به این نتیجه میرسد که باید بنیه علمی خودش را تقویت کند و در سال ۶۴ از انفورماتیک سازمان سنجش برای ادامه تحصیل در رشته نرمافزار دانشگاه یو-سی-دیویس سانفرانسیسکو مرخصی میگیرد. این بار برای مدت کوتاهی به سختی از خانوادهاش جدا میشود تا در آمریکا ادامه تحصیل دهد اما باز آنها را همراه خود میبرد.
مدتی بازمیگردند. یکی از بستگان فوت میکند. نظرشان تغییر میکند و انتخاب میکنند این بار به اروپا بروند. ویزای آلمان در کمال تعجب به تاخیر میخورد و عاقبت راهی انگلستان میشوند. در دانشگاه بریستول برای رشته کامپیوتر گرایش هوش مصنوعی پذیرش میگیرد و پس از چندین ماه که صرف جمع کردن کار میکند با مرخصی بدون حقوق به انگلستان میرود. ابتدا تنهاست تا شرایط انتقال دخترش، ساراناز و همسرش را فراهم کند. اوج سالهای جنگ است و شهریه دانشگاه بسیار بالاست بهعلاوه اینکه دیگر سه نفر هستند و مهمتر از همه به قول خودش پمپ بنزینی در کار نیست:«تقریبا هر چیزی در ایران داشتیم فروختیم و پروژههای نیمهوقت کامپیوتر هم انجام میدادیم. ولی مگر درس تمام میشد!؟ فقط در حال تحقیق بودیم، از امتحان خبری نبود. نمیتوانستم بدون اتمام دوره دکترا برگردم و این بار به فکر افتادم کاش سکته کنم چون با ماشین مشکلم حل نمیشد.»
مجتهدی همیشه نفر اول جلوی در مدرسه بود و در واقع مدیر را قبل از مَشتی غضنفر میدیدید که مستخدم مدرسه بهحساب میآمد. شاید باور نکنید ولی همین غضنفر مجلس ختمش از آدمهای پرآوازهتر، بیشتر رونق داشت و چهرههای بسیاری آمدند. یک بار که سر گران شدن بلیت شرکت واحد تظاهرات شد، بسیاری از دانشجوها به مدرسه پناه آوردند و مامورها هم خواستند وارد مدرسه شوند تا تظاهراتکنندههایی راکه در دستشوییهای متعدد زیر ساختمان مرکزی پناه گرفته بودند ، بگیرند ولی مجتهدی اجازه نداد مامورها وارد حیاط شوند. پسر یکی از تیمسارها را آورد در اتاقش، گفت اگر یک پلیس بیاید تو، دیگر این بچه بیرون نمیرود!
کلید ماجرا اینجاست که یکی از استادهای احمد، او را راهنمایی میکند که باید برای رسیدن به پرسپکتیو بهتری از شرایط، حتما در کنفرانسهای بینالمللی حاضر شود. در کنفرانس هادرسفیلد شرکت میکند و بلافاصله بعد از آن، مقالاتش برای شرکت در سمینارهایی از آمریکا، هلند، اتریش و چندین کشور دیگر انتخاب میشود. در امتحانات موفقیتش مشخص میشود و حدود سال ۶۹ دکترایش را میگیرد و پیشنهاد کاری در کانادا را چون هوا سرد است رد میکند تا برای کار به فرایبورگ آلمان برود. کار در زمینه شبکههای مخابراتی است و اتفاقا خوب هم پیش میرود. با وجود اینکه یک کنفرانس موفق را در ژاپن به علت انتخاب مقالهاش بهعنوان بهترین مقاله پشت سر میگذارد ولی در نهایت پس از مشورت با خانواده تصمیم میگیرند به تهران بازگردند.
از دانشگاه تهران که آمدیم بیرون یک دفعه همه دوستان ما شروع کردند ازدواج کردن و رفتن برای ادامه تحصیل به خارج. هر چه به ما گفتند بیا برویم خارج گفتم نه شماها بروید وقتی برگردید باید بروید سربازی، آنوقت من به شما میخندم. دست بر قضا وقتی رفتند و بعد از انقلاب برگشتند همه آنها معاف زمان صلح شدند اما من چون بین سالهای ۵۵ تا ۵۶ خدمت کرده بودم، شدم منقضی ۵۶، آمدم جزو نیروهای آماده به رزم برای دوره احتیاط، این شد که نشستند به ما خندیدند که سه روز بعد از برگشتن از خارج باید برای بار دوم بروم سربازی.
اینکه میپرسید چطور دکترا در آریزونا را ول کردم و به ایران پس از انقلاب آمدم هم در نوع خودش سوالی است ولی در مورد ما مصداق ندارد. من و همسرم هیچ وقت درس نخواندیم که به لحاظ اقتصادی موفق شویم بلکه این کار را انجام میدادیم چون عاشق یادگیری و آموختن بودیم. اصلا برایم مهم نبوده که چیزی را یاد بگیرم و کسی برای آن به من کار ندهد؛ به همین دلیل هیچ وقت از کاری که پیش آمده ابا نداشتم و به خودم هم سرکوفت نزدم.
جعفر میلیمنفرد در آن زمان معاون وزیر علوم است ولی وقتی عبداللهزاده از انگلستان بازمیگردد دیگر آمادگی لازم برای کار در دستگاه اداری را در خود نمیبیند. از منفرد میخواهد اجازه دهد به دانشگاه بازگردد. خودش ذاتا به دانشگاه ملی سابق که دیگر نامش شهید بهشتی شده، علاقهمند است چون دانشگاهی است با فضای غیرسیاسی و نیازمند ارتباط با صنعت که البته محمدتقی روحانی هم که در آن زمان رئیس دانشکده کامپیوتر بوده، از دوستانش به شمار میآید و در انتظار آمدن یک استاد هوش مصنوعی به هیات علمی است ولی منفردپیشنهاد اکید بر انتخاب پلیتکنیک را دارد چون امکان هماهنگی با وزارت علوم بیشتر است:«به هر حال امیرکبیر قطب صنعتی کشور بود و من هم دوست داشتم در حالی که از سمت وزارت علوم به عنوان هیات علمی شناخته شدهام، در این دانشگاه هم برای دو روز در هفته حقالتدریس درس بدهم. در عین حال به عنوان مشاور انفورماتیک وزارت علوم هم بر سر پروژهها باقی ماندم.»
تجربه و سوابق عبداللهزاده در بدنه دولت و امور اجرایی، به سرعت او را در کنار تدریس در دانشگاههای پلیتکنیک و علم و صنعت – جایی که در آن زمان دوباره طائب رئیس است- در موقعیتی ویژه قرار میدهد. او دانشآموختهای با تجربه کارهای عملیاتی در مقیاس بزرگ است. بهروز بودن دورههایی که او تدریس میکند هم در محیط آکادمیک نامش را سر زبانها میاندازد. برای اولین بار در دورههایی مانند پردازش زبان، سیستمهای خبره و… در داخل کشور تدریس میکند و در عین حال بهعنوان مدیر پروژه ثبت احوال همکاریاش را با ایرانارقام در میانه سال ۷۰ آغاز میکند که در ذات خود اولین مطالعه جدی برای کارت هوشمند ملی ایرانیان است و پروژه ساماندهی خدمات درمانی که توسط ایران ارقام انجام میشد با سیستم مدیریتی عبداللهزاده شروع به کار میکند :«دفترچههای خدمات درمانی جزو اولین پروژههای ملی بود که به شکل غیرمتمرکز چاپ میشد؛ یعنی هر استانی دفترچه خودش را چاپ میکرد، ولی بر حسب دیتابیسی که ما طراحی کرده بودیم امکان نداشت یک فرد از دو استان دفترچه داشته باشد.» پروژه دفترچههای خدماتدرمانی برروی دیتابیس اینفورمیکس با همکاری کارشناسان هندی انجام میشود که در نوع خودش پیشرو است. مشاور پروژه سرشماری نفوس است و در مخابرات اولین دورههای یونیکس، لیتکس و حتی زبان سی را آموزش میدهد تا جایی که مشخصا در طرحهای ملی به او به چشم بازوی آکادمیک نگاه میشود.
سال ۷۲ با استخدام رسمی شدن در دانشکده کامپیوتر یکی از اولین اساتید دانشکده محسوب میشود و کارش بر بخش آکادمیک متمرکز میشود. بیشتر درسهایش مربوط به دوره فوقلیسانس است اما او همان جدیتش برای تحصیل و تکمیل فعالیتش را در این زمینه به کار میگیرد. به فاصله پنج سال نخست در سال ۷۹ ابتدا در دانشگاه ارسی فرانسه (پاریس ۱۱) سپس در دانشگاه مریلند کالج پارک در آزمایشگاه اکتیو لاجیک فعالیتهای آموزشی و پژوهشیاش را تجربه میکند. این تجربه در سال ۸۷ با حضور مجدد در دانشگاه ترنوی ایتالیا و لوفبرو انگلستان در زمینه مهندسی نیازمندیها تداوم مییابد. همین دورههای تکمیلی باعث میشود نخستین مدرس مهندسی سیستمهای بزرگ و سیستمهای هوشمند در کشور باشد که حضور در جدیدترین فاز شغلیاش را توضیح میدهد.
طی دهه ۸۰ چهره اجرایی عبداللهزاده در شمای یک مشاور عالیرتبه تثبیت میشود، در حالی که او به مقام استادی تمام در رشته کامپیوتر میرسد، در بیرون از دانشگاه کسانی که وی را از آیتل گرفته تا تامین اجتماعی میشناسند، در نقش سیاستگذار ظاهر میشوند و دروازه ورودش هم حضور در تدوین سند جامع تجارت الکترونیکی (پروژه متا) و ورود به شرکت خدمات راهبر است. فرهاد دژپسند معاون نوگرای بازرگانی دولت هشتم او را به عنوان داور پروژههای تجارت الکترونیکی برای اولین بار از وزارت علوم به بازرگانی میآورد و از تجربهاش در ایرانارقام استفاده میکند. راهبر که برنده میشود او را به عنوان مشاور به خدمت میگیرد و در پروژههای ذیل آن به عنوان ناظر کیفی شناخته میشود؛ جایگاهی که موجب میشود به همراه تیم علمیاش اولین بسته نظارت بر سیستمهای نرمافزاری را نیز تهیه کنند. همین بسته بعدها در چندین پروژه ملی دیگر مانند گمرک هم به کار گرفته میشود که به لحاظ ایدئولوژی در ایران یگانه است:«وقتی شبکه اطلاعرسانی را کار میکردیم، مجبور بودیم روی ابزارهایی کار کنیم که بتواند مشخصات فنی یک نرمافزار را مانند جزییات یک سختافزار در اختیارمان بگذارد.»
دقیقا همین تلفیق نادر تخصص و تجربه است که امروز احمد عبداللهزاده را در موقعیت فعلیاش قرار داده است؛ جایی که تولید نرمافزارهای ملی به زیر ذرهبین نظارت میرود
ایشان بهترین استادی بودند که بنده در تمام ادوار تحصیلم داشتم