گفتوگو با امیرمسعود اسکوییلر، مدیرعامل ایران رایانه
بهدور از اجتماع خشمگین
۱ اسفند ۱۳۹۳
زمان مطالعه : ۱۹ دقیقه
شماره ۲۳
تاریخ بهروزرسانی: ۸ خرداد ۱۴۰۰
سه سال پیش درست در آستانه بهار پیوست برای اولین شماره از یک روز یک مدیر خود پای صحبتهای ناصرعلی سعادت نشست که بسیاری او را نهتنها با ندارایانه و چاره که به عنوان یکی از موسسان ایران رایانه، به روایتی اولین شرکت فناوری اطلاعات ایران، میشناسند. آن روزها گذشت و هرچند پیوست ورقهای بسیاری خورد ولی همای سعادت هم روی شانه ناصر نشست تا این روزها رئیس سازمان نظام صنفی رایانهای کل کشور و از چهرههای خبرساز رسانههای فاوا باشد. ذات نگاشتن ما نوشتن بر باد است و هرچند ماجراهای آن گفتوگو چندی است اسیر نسیان شده ولی در خلال خبرها، تحلیلها و تاریخنگاریهای متعدد بیش از پیش مشخص شد برای بیش از یک دهه ایران رایانه خط شروع نهتنها جناب رئیس بلکه دهها و شاید صدها کارشناس، مدیر و کارآفرین بوده و با این وجود از مدیرعامل و موسس خوشنامش امیرمسعود اسکوییلر تقریباً هیچ ردپایی در تاریخ فناوری ایران بهجا نمانده است. جالب آنکه مرد گوشهگیری هم نیست. او را تقریباً در تمامی مجامع صنفی میتوان دید و سرانه مطالعه بالایی دارد و هیچ مدیر تراز اولی در بازار خصوصی آیتی نیست که وی را شخصاً نشناسد. پس چرا شرکتی چنین پرسابقه و مدیری چنین سرشناس همچنان جایی در سایه روشن رسانهای زندگی میکنند؟ وسوسه این پرسش و چندین سوال بیجواب دیگر بود که ما را چند روز مانده به عید به خانه زیبای مرد نقرهای در خیابان سهروردی کشاند.
متولد ۱۳۴۰ در تهران است و اگر دنبال ریشههای نام خانوادگی مشهور هم هستید، بد نیست بدانید هر دو والدینش اهل آذربایجان بودهاند. پدرش پزشک ارتش است و طبیعتاً به تبع کارش همیشه در سفر از شهری به شهر دیگر برای رسیدن به ماموریت؛ ولی مسعود که به دنیا میآید تصمیم میگیرد دیگر کوچنشینی نظامی را کنار بگذارد و در تهران ساکن شوند:«پدرم دیگر سختیهایش را کشیده بود و ما فقط یک سال قزوین زندگی کردیم و باقی موارد در تهران بودیم.» بد نیست بدانید خانه پدریاش همین ساختمان زیبایی است که ابتدای مطلب دربارهاش نوشتیم و او و دو خواهرش، یکی پزشک و دیگری ماما، هر سه در این خانه بزرگ شدهاند و با وجود فوت پدرش، مادر و یکی از خواهرها هنوز طبقه بالا زندگی میکنند. در وفاداری موسس ایران رایانه هم همین بس که شرکت تنها چند کوچه با خانه پدریاش فاصله دارد و به قول خودش در طول عمرش یک بار هم اسبابکشی نکرده. زمینهای منطقه عباسآباد و سهروردی اغلب در اختیار تعاونیهای ارتش بودند و همین میشود که پدرش وقتی زمین را میخرد ابتدا یک طبقه و سپس طبقه دوم را روی همان زیربنا میسازد تا امروز ما با این خانه مواجه باشیم. داستان بچگیاش حتی از آنچه انتظار داشتم هم احساساتیتر است. هرچند خواهرهای بزرگتر و کوچکترش هر دو جذب شاخههای پزشکی میشوند ولی از همان ابتدا پدرش اصرار میکند که مسعود این راه را نرود:«شاید حس میکرد من روحیه لازم را برای این کار ندارم. چون بالاخره پزشک که باشید مریض با درد و رنج و ناراحتی پیش شما میآید و باید بتوانید کار خودتان را انجام دهید ولی من نه در زمینه مادیات آدم سختگیری بودم و نه میتوانستم نسبت به رنج دیگران بیتفاوت باشم. شاید خودش هم رنج زیادی از این احساسات برده بود.» البته روحیه تنها عامل موثر نیست. مسعود...
شما وارد سایت نشدهاید. برای خواندن ادامه مطلب و ۵ مطلب دیگر از ماهنامه پیوست به صورت رایگان باید عضو سایت شوید.
وارد شویدعضو نیستید؟ عضو شوید