skip to Main Content
محتوای اختصاصی کاربران ویژهورود به سایت

فراموشی رمز عبور

با شبکه های اجتماعی وارد شوید

عضو نیستید؟ عضو شوید

ثبت نام سایت

با شبکه های اجتماعی وارد شوید

عضو نیستید؟ وارد شوید

فراموشی رمز عبور

وارد شوید یا عضو شوید

یک روز یک مدیر

یک روز با احمد بیدآبادی مدیر خستگی‌ناپذیر پرورش داده‌ها

می‌توانستم مدیرعامل اپل باشم

۱ آذر ۱۳۹۳

آرش برهمند

شماره ۲۰

زمان مطالعه : ۱۶ دقیقه

۱۳۳۱

تهران

کارشناسی و کارشناسی ارشد کامپیوتر از دانشگاه میشیگان

مدیر واحد رایانه در مرکز تحقیقات انفورماتیک، مدیرعامل و موسس پرورش داده‌ها

جشنواره نوروزی آنر

یک روز با احمد بیدآبادی مدیر خستگی‌ناپذیر پرورش داده‌ها

می‌توانستم مدیرعامل اپل باشم

آرش برهمند تحریریه

۱ آذر ۱۳۹۳

زمان مطالعه : ۱۶ دقیقه

شماره ۲۰

تاریخ به‌روزرسانی: ۸ خرداد ۱۴۰۰

تصدیقش را زودتر گرفته و به همین دلیل دیگر او بنز پدرش را که از حاج‌آقاهای مشهور فرش‌فروش بازار تهران است، می‌راند. از پارکینگ خانه بزرگ‌شان در خیابان دولت که بیرون می‌آیند، چشمش به مزارع گندمی می‌افتد که تازه ساخت و ساز‌ها در گوشه و کنارشان شروع شده. قلبش می‌تپد که پدرش را چطور در طول راه خانه تا بازار قانع کند اذن رفتن به فرنگ را صادر کند. خودش و جواد یواشکی خیلی از کارهایشان را انجام داده‌اند ولی دیشب که سر حرف را با حاج‌آقا باز کرد. گفته بود اگر بروی ینگه‌دنیا دین و خانواده‌ات را فراموش می‌کنی و هنوز حتی پشت لبت سبز نشده. نمی‌خواست جا بماند اما چاره‌ای نبود. باران به شیشه و سقف ماشین می‌کوبید. پیچ اول خیابان فرهاد را که رد می‌کنند، قامت چهارشانه‌ای با دستار و ردا می‌بینند که زیر رگبار میان گل و لای خیابان که هنوز آسفالت نشده، پیش می‌رود. پدرش روی شانه‌اش می‌زند که بزن کنار حاج‌آقا مفتح است. پدرش این روحانی سیاسی را از جلسات مطهری می‌شناسد و به خاطر سفرهایش در سراسر ایران و ارتباطش با فیلسوفان دانشگاهی مشهور است. خیس از رگبار سوار ماشین می‌شود و از همان صندلی عقب با پدرش چاق سلامتی می‌کنند. پدرش خسته از بحث دیشب سریع صحبت را به جریان خارج رفتن پسر دومش می‌کشاند تا ضربان قلب احمد تند شود:«حاج‌آقا شما این پسر ما را یک نصیحتی کن. هنوز هفده ‌سالش تمام نشده می‌خواهد برود فرنگ. من و مادرش نگران دین و ایمانش هستیم.» مفتح با همان صدای خطابه‌ای مشهور می‌گوید:« اگر واقعا اهل درس و تحصیل است چرا که نه. من به شخصه مانعی نمی‌بینم.» مسافرشان را جلوی حسینیه ارشاد پیاده می‌کنند ولی پدرش تمام راه را در فکر است. سکوتش یک هفته بعد تبدیل به رضایت می‌شود. آذرماه ۵۸ که مفتح را جلوی دانشکده الهیات دانشگاه تهران به رگبار می‌بندند او و همسرش در مسیر برگشت از کالیفرنیا هستند. پایش که به تهران می‌رسد سودای ادامه دکترایش در آمریکا را از سر بیرون می‌کند و می‌شنود روز شهادت مفتح، به روز وحدت حوزه و دانشگاه نامگذاری شده است. کمتر کسی در بازار فناوری است که موسس پرورش داده‌ها را نشناسد. روحیه خستگی ناپذیرش او را از خانی‌آباد به میشیگان، از اینتل و کالیفرنیا به مرکز تحقیقات مخابرات و از تولید کیبرد به انرژی‌های نو ، از ارایه خدمات اینترنت پر سرعت به تدوین اسناد راهبری فناوری اطلاعات کشورکشانده است. چهره آشنای او در هر شاخه‌ای از فناوری اطلاعات نمادی است از رونق تجاری و فرصت‌های پول‌سازی در آن بخش و حالا این فرصت را داشتیم با وی که عناوین اولین بسیاری از تولید ریزکامپیوتر و مرکز تلفن دیجیتال گرفته تا شبکه آی پی و سند تکفا دو را یدک می‌کشد بی‌پروا گپ بزنیم.

احمد بیدآبادی در روایتی یک تهرانی اصیل است و شاید باید سه نسل به عقب بازگردید تا بتوانید رد خانواده را در محله مشهور بیدآباد اصفهان پیدا کنید. خودش متولد خانی‌آباد است و افتخار می‌کند که با تختی و تندگویان و غیره هم‌محله‌ای بوده. خانواده نسل‌اندر نسل از تاجران قدیمی فرش در بازار بزرگ تهران هستند و مذهبی سنتی به شمار می‌آیند. سه برادر و دو خواهر هستند ولی به حکم فوت زودهنگام و ازدواج مجدد پدربزرگش حالا عموهای جوان‌تر هم دارد که احتمالا همه صنف عبدالحسین بیدآبادی را به عنوان یکی از عموهای ناتنی به خوبی می‌شناسند. معتقد است کودکی پرانرژی و پر شر و شور بوده و همین باعث شده است هم خودش و هم خانواده دوست داشته باشند زودتر به مدرسه برود. به لطف همراهی خانواده‌ و البته عطش سیری‌ناپذیر خودش برای پیشرفت به عنوان کودکی بسیار پرشر و شور دو سال زودتر -در پنج سالگی- به مدرسه می‌رود؛ همین داستان نیز قصه پیچیده‌ای دارد که شاید از اسرار خانواده است. وقتی به دبستان شریعت در همان محله مشهور قنات‌آباد تهران می‌رود، از تمام هم‌کلاسی‌هایش کوچک‌تر است:«به محض اینکه صف کلاس‌ها از حیاط مدرسه بیرون می‌آمد همه با هم داد می‌زدیم «برهم» که یعنی صف را به هم بزنید و هر کدام به یک طرف می‌دویدیم. آن روزها در میدان اعدام گاری‌هایی بود که مردم را دور شهر می‌چرخاند و ترکه‌های این خرکچی‌ها را که شاخ آلبالو بود، در آب حوض می‌خواباندند تا نرم و آماده شود و سر صف به پای همه‌مان می‌زدند.» این همان مدرسه‌‌ای است که پیش از این پدرش هم در آن درس خوانده است. وقتی اوضاع مالی‌ خانواده منظم‌تر می‌شود، به محله مشهور امیریه کوچ می‌کنند که هنوز هم پاتوق بازاریان قدیم است و در آنجا به دبیرستان قدس می‌رود. قدس هم مثل علوی یک مدرسه با ایده‌هایی اسلامی سیاسی است و...

شما وارد سایت نشده‌اید. برای خواندن ادامه مطلب و ۵ مطلب دیگر از ماهنامه پیوست به صورت رایگان باید عضو سایت شوید.

وارد شوید

عضو نیستید؟ عضو شوید

این مطلب در شماره ۲۰ پیوست منتشر شده است.

ماهنامه ۲۰ پیوست
دانلود نسخه PDF
http://pvst.ir/39m
آرش برهمندتحریریه

    روزنامه‌نگاری را از ابراراقتصادی شروع کردم و مدت کوتاهی در شرق، همشهری نوشتم و در برنامه‌های تلویزیونی فناوری اطلاعات کار کردم. در مورد فناوری و تاثیرش بر زندگی و کسب و کار می‌نویسم و تاریخ شفاهی و استارت‌آپ‌ها از حوزه‌های مورد علاقه من هستند. معتقدم رسانه پل مهمی است میان انسان‌ها، تصمیم‌سازها و کسب و کارهای جهان امروز.

    تمام مقالات

    0 نظر

    ارسال دیدگاه

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    *

    برای بوکمارک این نوشته
    Back To Top
    جستجو