skip to Main Content
محتوای اختصاصی کاربران ویژهورود به سایت

فراموشی رمز عبور

با شبکه های اجتماعی وارد شوید

عضو نیستید؟ عضو شوید

ثبت نام سایت

با شبکه های اجتماعی وارد شوید

عضو نیستید؟ وارد شوید

فراموشی رمز عبور

وارد شوید یا عضو شوید

یک روز یک مدیر

یک روز با سیاوش شهشهانی، استاد ریاضیات دانشگاه شریف که در آوردن اینترنت به ایران نقش داشت و دامنه‌های ملی را برپا ساخت

استاد ir. یک روز با سیاوش شهشهانی

۲۶ دی ۱۳۹۶

آرش برهمند

شماره ۵۴

زمان مطالعه : ۲۴ دقیقه

۱۳۲۱

تهران

یک سال کارشناسی رشته ریاضیات در کالج هوپ میشیگان، کارشناسی و دکتری ریاضیات از دانشگاه برکلی کالیفرنیا،‌ استادیار در دانشگاه‌‌های نورث وسترن و ویسکانسین ، عضو هیات علمی دانشگاه صنعتی شریف

استاد و رئیس سابق دانشکده علوم ریاضی دانشگاه صنعتی شریف، قائم‌مقام، یکی از موسسان و رئیس بخش ریاضی مرکز تحقیقات فیزیک نظری و ریاضیات،‌ مسئول ثبت دامنه فارسی ir . ، ‌ سردبیر مجله نشر ریاضی

جشنواره نوروزی آنر

یک روز با سیاوش شهشهانی، استاد ریاضیات دانشگاه شریف که در آوردن اینترنت به ایران نقش داشت و دامنه‌های ملی را برپا ساخت

استاد ir. یک روز با سیاوش شهشهانی

آرش برهمند تحریریه

۲۶ دی ۱۳۹۶

زمان مطالعه : ۲۴ دقیقه

شماره ۵۴

تاریخ به‌روزرسانی: ۲۳ تیر ۱۴۰۳

سیاوش شهشهانی چنان سرانگشت خود را بر تاریخ آکادمیک و فناوری ایران گذاشته که نامش برای هر کسی یک معنا دارد. اگر از نسل اول انقلاب باشید، احتمالاً او برای شما نماد حلقه تکنوکرات‌های دانشگاه برکلی است که دانشکده ریاضی دانشگاه شریف را حفظ می‌کنند و توسعه می‌دهند و در نهایت پژوهشگاه دانش‌های بنیادی را تاسیس می‌کنند. اگر از نسل دوم و سوم باشید، احتمالاً او را با کتاب‌ها و جزوات ریاضی‌اش می‌شناسید که برای سه نسل دانشجویان کشور را تربیت کرده و هنگام امتحانات تن‌شان را لرزانده است و اگر شیفته فناوری باشید، می‌دانید او سر محفل جمعی بود که عملاً اینترنت را به ایران می‌آورند، از ایده توسعه شبکه جهانی در ایران طی دوران جنینی‌اش دفاع می‌کنند و خودش کم و بیش یک‌تنه دامنه ir . را رهبری می‌کند تا امروز به مرزهای میلیونی برسد. برای من اما سیاوش شهشهانی یک موج است. نماد آرمان‌گرایان خاموشی که عمرشان را وقف تربیت، توسعه و تبیین دانش چه در شکل مجرد آن پشت تریبون دانشگاه و چه در شکل عمل‌گرایانه در پشت سیم‌های اینترنت می‌کنند و بهایش را با عمر، رفاه و آرامش خودشان و خانواده‌شان می‌پردازند. او را در میان موزه خاموش ندارایانه بین صدها دستگاه با تاریخی بیش از نیم قرن ملاقات کردیم و خودش به طنز می‌گفت از همه این اشیا باستانی‌تر است، اما حقیقت این است که فقط تاریخ نیست، موجی است که هنوز هم به پیش می‌رود و بقایش در انگیزه و اراده همچنان بی‌تزلزلش است. این شما و این برشی از میراث ماندگار استاد.

سیاوش شهشهانی متولد ۱۰ خرداد ۱۳۲۱ است در تهران. وقتی می‌پرسم کجا جوابش می‌بردمان یک‌راست به تهران قدیم: «بیمارستانی در خیابان ژاله یا همان خیابان مجاهدین اسلام الآن ولی خانه‌مان در انتهای خیابان شاپور انتهای حافظ، خیابان وحدت اسلامی. بیمارستان را دیگر الآن پیدا نمی‌کنید، چون برای جنگ جهانی دوم آمریکایی‌ها یک بیمارستان ساخته بودند و بعدها هم کارکردش عوض شد.»
پسر ارشد یک خانواده پنج‌نفره است با یک برادر و یک خواهر. پدرش یک دیوانسالار تمام‌عیار است: «خیلی جوان بود که در زمان رضاخان نظام اداری جدید کشور شروع شد. ایشان هم رفت امتحان داد و در ۱۷ سالگی شد کارمند وزارت دارایی. شبانه دیپلمش را از دارالفنون گرفت و در حین کارش از دانشگاه تهران لیسانس حسابداری گرفت. نتیجه جوان بودنش این بود که در ۴۰ و اندی ‌سالگی هم بازنشسته شد و یکی از اولین شرکت‌های حسابرسی ایران را تاسیس کرد به اسم موسسه حسابرسی شهشهانی.»
می‌شود از همین‌جای زندگی سیاوش جوان ریشه‌های ریاضی را دید. خودش هم می‌گوید: «پدرم از کودکی در خانواده مشهور بود که ضرب و تقسیمش حرف ندارد و برادرم هم مثل من ریاضی خواند. برادرم اتفاقاً در این زمینه واقعاً استثنائی است.»
تنها دوساله است که پدرش دوباره از اداره‌اش ماموریت می‌گیرد و برای مدت شش سال می‌روند به اصفهان، شهر پدری و مادری‌اش. در آنجاست که می‌رود مدرسه بهشت‌آیین: «بد نیست بدانید که این مدرسه در واقع دخترانه بود و مدرسه‌ای بود که مادرم تمام دوران تحصیلش در آن درس خوانده بود. زمان مدرسه رفتن من که رسید فقط کلاس اول و دوم مختلط بود، این شد که من رفتم مدرسه مادرم تا اینکه آمدیم تهران.»
به تهران که برمی‌گردند خانه بعدی‌شان خیابان نظامیه است در میدان بهارستان و می‌رود به مدرسه فیروز‌کوهی در خیابان شیخ‌هادی در خیابان شاه آن زمان، برای نزدیک به دو سال، ولی در اثر یک حادثه به مدرسه‌ای می‌رود که هم اسمش و هم خودش نمونه است: «آمریکایی‌ها برنامه‌ای داشتند به نام اصل چهار که طبق آن یکسری کمک‌های زیربنایی به ایران می‌کردند و این مدرسه هم مطابق همان نگاه تاسیس شد، برای همین بسیار با نظام رایج آموزشی ایران متفاوت بود و مبنایش این بود که به ما خلاقیت و ابتکار را یاد بدهند. مثلاً یکسری مجلات قدیمی انگلیسی به ما می‌دادند تا آنها را قیچی کنیم و پروژه‌هایی بسازیم که دوست داریم. من عاشق ماشین بودم.»
برای اینکه از تمایز آموزشی سیاوش نوجوان با کل نظام رایج بیشتر سر دربیاورید دقت کنید ما درباره ایران دوره مصدق و حوالی سال ۱۳۳۲ حرف می‌زنیم: «مدرسه‌ام چندان از دانشگاه تهران دور نبود و من همیشه دوست داشتم مستقل باشم و خودم پیاده یا با اتوبوس به مدرسه بروم و برگردم. خوشم نمی‌آمد کسی دنبالم بیاید. باید مراقب می‌بودم زیر دست و پای تظاهرات‌کنندگان آن زمان له نشوم!»

به خیابان فروردین می‌روند و برای یک دهه هم آنجا می‌مانند که بعدها اسم خیابان می‌شود ۱۲ فروردین. دبیرستان را هم به مدرسه اندیشه می‌رود که این یکی نیز بسیار متمایز است: «مشهور بود به دبیرستان ایتالیایی‌ها ولی راستش را بخواهید فقط یکسری میسیونر کاتولیک بودند که آن را در ایران راه انداخته بودند. مدرسه واقعاً خوبی در خیابان کاخ آن زمان یا فلسطین الآن بود.
معلم‌‌های فرهیخته‌ای داشتند مانند یحیی ذکا یا خسرو رضایی که همگی آدم‌‌های درس‌خوانده‌ای بودند.»

شهشهان

شهشهان نام محله‌ای است قدیمی در اصفهان ولی پدرم از ۱۵سالگی به تهران آمد و کارمند شد. خانواده ما خانواده بسیار بازی بود. مادرم به خصوص افکار بسیار لیبرالی برای آن زمان داشت و محیط ملایم و نرمی ایجاد کرده بود و ما کودکی خوبی داشتیم. پدر من در جوانی اصفهان را به دلیل بیماری پدرش رها کرد و آمد تهران تا کار کند. چون پسر ارشد خانواده بود و باید برای تامین معاش خانواده‌اش کار می‌کرد این شد که امتحان داد و کارمند شد.

مدرسه

آن زمان چوب و فلک و اینها خیلی مرسوم بود اما من از معدود بچه‌‌هایی بودم که هیچ وقت در زندگی‌ام کتک نخورده بودم. در مدرسه فیروزکوهی که بودیم مدیر مدرسه اتفاقاً نسبت دوری هم با ما داشت و بعدها صاحب کتابفروشی دهخدا هم شد که رو‌به‌روی دانشگاه تهران است. ما بچه‌‌‌ها خیلی از این آقای عظیمی می‌ترسیدیم چون مشهور بود که همیشه ترکه انارش همراهش است و تنبیه سختی می‌کند. به دلیلی از شانس بد من اسمم با یک گروهی افتاد که شیطنتی کرده‌‌اند و قرار بود ما را تنبیه سختی بکنند ولی من واقعاً هیچ نقشی در این ماجرا نداشتم. از ترس تنبیه یک روز در اواخر کلاس چهارم از مدرسه فرار کردم که بی‌سابقه بود. رفتم خانه و خانواده‌ام را قانع کردم دیگر نمی‌خواهم بروم این مدرسه. پدرم در وزارت کشاورزی ذی‌حساب بود و اصل چهار را می‌شناخت و همین باعث شد بروم مدرسه نمونه که بهترین سال‌های پنجم و ششم را داشته باشم.

 

مرکز پژوهش‌های بنیادی در اثر علاقه شهشهانی و همراهانش به تاسیس نهادی پژوهشی و غیر سیاسی تاسیس می‌شود.

خانواده

قبول دارم خانواده متفاوتی بودیم در دادن استقلال به بچه‌‌‌ها و این موضوع خود را هنگام انتخاب رشته من هم نشان داد. شاید در خانه کمی ناآرام بودم و تخسی خودم را داشتم ولی واقعاً در فضای بیرون بچه بی‌دردسری بودم. اینکه به شما می‌گویم در ایران دهه ۳۰ من ۱۲ سال درس خواندم و یک درگوشی هم نخوردم باید نشان بدهد با چطور بچه‌ای طرف هستید. در خانه استقلالم خیلی برایم مهم بود و دوست نداشتم کسی وارد فضای شخصی‌ام شود وگرنه بیشتر از این نیست. برادرم هم در آمریکا و ایران ریاضی خواند و درس داد. خواهرم هم استاد دانشگاه است در زمینه مردم‌شناسی در دانشگاه شهید بهشتی. راستش را بخواهید هیچ‌وقت در خانواده ما این فرهنگ وجود نداشت که بروند نمره‌های ما را ریز نگاه کنند که هر درسی را چند گرفته‌ایم یا فشاری برای درس‌ خواندن به ما بیاورند. ذاتاً در خانواده ما تحصیل اصل مهم و تحسین‌شده‌ای بود.

 

اندیشه در آن زمان هنوز سیکل دوم را نداشت؛ یعنی تا کلاس نهم. پس می‌رود هدف شماره یک که از مدارس بنام زمان است. مدرسه چنان رقابتی است که بسیاری آن را با البرز اسطوره‌ای مقایسه می‌کنند. همان سال اول شاگرداول می‌شود ولی اعتقاد دارد باز با این وجود اندیشه را بیشتر از هدف دوست داشته.
خیلی هم در بند کنکور آن زمان نیست، چون کم و بیش برای همه فارغ‌التحصیلان مدرسه‌های برگزیده کشور قبولی در دانشگاه‌‌های آن زمان در دسترس بود و بحبوحه رقابت هنوز چندان آغاز نشده است: «از همان کلاس ۱۲ ما در هدف با اینکه چند نفر رفتند خارج و دو سه نفری هم رفتند دانشگاه صنعت نفت آبادان، در مجموع ۱۷ نفر در دانشگاه تهران قبول شده بودند. که نشان می‌داد خیلی کار شاقی نبود.»
جالب است که برخلاف تمام جریان‌‌های تحصیلی آن زمان سیاوش جوان هیچ علاقه‌ای به رشته‌های داغ آن روز ندارد و به روال تمام دوران کودکی و نوجوانی‌اش صدای قلبش را دنبال می‌کند: «انتخاب نهایی من ریاضی بود و برخلاف گرایش آن روز علاقه‌ای به مهندسی یا پزشکی نداشتم. پدرم که ته دلش از همان کلاس دهم که من رفتم رشته ریاضی راضی نبود و دوست داشت پزشک بشوم. می‌گفت بابا تو با این حافظه‌ات دیگر باید دکتر شوی. بعد فرض این بود که با خواندن این شاخه حتماً مهندس می‌شوم که آن زمان حتی پرستیژش از پزشک بودن هم بیشتر بود. اما وقتی دید انتخابم حتی مهندسی هم نیست دیگر واقعاً بنده خدا ناامید شد.»
توافقی که در نهایت با پدرش می‌کند این است که اگر خارج رفت، هر رشته‌ای که دوست دارد بخواند اما اگر در ایران ماند، حتماً برود دانشکده فنی دانشگاه تهران. جریان امور خیلی مطابق میل خانواده پیش نمی‌رود. سیاوش که خوره مجلات خارجی است حتی قبل از آنکه نوبت کنکور داخل ایران برسد تحقیقات و تصمیماتش برای دانشگاه رفتن در خارج را شروع می‌‌کند: «من مجله ساینتیفیک آمریکن را از کلاس دهم می‌خواندم و از آنجا دیگر می‌‌دانستم باید به چه دانشگاه‌‌هایی فکر کنم.»
در کنسولگری بریتانیا آزمون‌‌های GCE را می‌دهد و در میانه همین آزمون‌‌هاست که شروع می‌کند به فرستادن درخواست پذیرش به دانشگاه‌های آمریکا. بسیاری از دانشگاه‌‌ها شهریه بالایی دارند و سیاوش که فکر می‌کند در آن برهه برای پذیرفته شدن در بورس تحصیلی شانسی ندارد در نهایت برکلی را انتخاب می‌کند که شهریه‌اش به نحو محسوسی پایین‌تر است: «اقدام کردم برای برکلی و آنها خیلی سریع مرا پذیرفتند، یعنی هنوز امتحانات نهایی کلاس ۱۲ تمام نشده بود که پذیرفته شده بودم.»
پدر و مادرش خیلی راضی نیستند که سیاوش برود برکلی. آن‌ زمان برکلی یکی از مهم‌ترین قطب‌های سیاسی آمریکا و مهد بسیاری از تفکرات رادیکال سیاسی و اجتماعی است و مهم‌تر از همه کانون تجمع دانشجویان مخالف رژیم شاه هم هست که درست سیاوش ۱۸ساله را در کانون درگیری‌های سیاسی قرار خواهد داد و خانواده از همین انتخابش بیم‌ دارند. می‌روند یک انجمن دوستداران خاورمیانه را پیدا می‌کنند که مشاوره می‌دهد و بیشتر توی دل پدر و مادرش را خالی می‌کند که به هیچ وجه پسرتان را به برکلی نفرستید. به اصرار خانواده به دیدن مشاوران این انجمن می‌رود: «همه چیز از پیش برنامه‌ریزی شده بود. به من گفتند که ببین تو جوانی و تا حالا هم خارج نبوده‌ای، می‌روی یک دانشگاه بزرگ و شلوغ در آنجا گم می‌شوی. ما توصیه می‌کنیم شما برای شروع نرو برکلی بیا برو یکی از این کالج‌های چهارساله که کیفیت بالایی هم دارند. من هم گفتم دیگر اواخر خرداد است و برای پذیرش گرفتن از یک جای دیگر دیر شده. گفتند تو نگران نباش ما خودمان برایت یک کالج خوب پیدا می‌کنیم. من هم چون مطمئن بودم نمی‌توانند پیدا کنند گفتم پیدا کنید ولی حتماً یکی از ۱۰ کالج برتر آمریکا باشد. یک هفته هم نشده بود که برای من کالج هوپ در میشیگان را پیدا کردند که خب دقیقاً دهمین کالج برتر آمریکا بود.»

انشا

یک معلم فوق‌العاده ادبیات داشتیم به نام خسرو رضایی که بعدها دکتری گرفت و معاون سازمان برنامه هم شد. بیشترین تعداد درس‌ها را به ما می‌‌داد و خودش مسلط به زبان فرانسوی بود و حتی بعدها چندین کتاب هم ترجمه کرد. من خاطرات فوق‌العاده‌ای از کلاس انشای آقای رضایی داشتم. مثلاً یک ایده‌ جالبی که داشت این بود که مردم تصور می‌کنند شما وقتی ریاضی بلد باشید منطق‌تان قوی می‌شود، در حالی که این‌طور نیست و منطق شما را نوشتن و انشا تقویت می‌کند. می‌گفت همین حالا قلم بردارید و همین اتاقی را که در آن هستید شرح بدهید. تک به تک بچه‌‌ها را می‌برد بالای کلاس و نوشته‌شان را نقد می‌کرد که چرا مثلاً حرف شاعرانه می‌زنید من گفتم کلاس را شرح بدهید. می‌گفت اصلاً هدف انشا این است که شما بتوانید دقیق و راحت حرف‌تان را بزنید و فکر کنید. هدف این نیست که نویسنده بشوید. اینها حتی هنوز هم در نظام آموزشی ایران به ندرت دیده می‌شود.

در نهایت با احترام به نگرانی پدر و مادرش و ترغیب‌های مشاوران به کالج هوپ می‌رود. پایش که به میشیگان می‌رسد دوباره درخواستش برای رفتن به برکلی را تکرار می‌کند و این بار پس از تنها یک سال رفتن به کالج راهی برکلی می‌شود: «دانشگاه برکلی در زمینه منطق ریاضی استاد بنامی داشت به نام هنکین که آن سال دعوت شده بود و کالج به کالج می‌رفت و سخنرانی می‌کرد. یکی از برنامه‌های بنیاد ملی علم در آمریکا بود و چون آن سال اسپوتنیک را روسیه به فضا فرستاده بود برای آمریکایی‌ها بسیار مهم بود که جوان‌ها را دعوت کنند به ورود به رشته‌های علوم پایه. تصادفاً این استاد آمد کالج ما و آن‌قدر سخنرانی‌اش جذاب بود که من دوباره هوای برکلی به سرم افتاد.»
به اصرار بسیاری از اساتیدش در کالج که خودشان فارغ‌التحصیل دانشگاه میشیگان هستند در نهایت برای هر دو درخواست می‌دهد و هم برکلی پذیرفته می‌شود و هم میشیگان ولی در نهایت باز دلش با همان انتخاب اولش است و راهی کالیفرنیا می‌شود: «شهریه میشیگان فقط ۵۰ دلار گران‌تر بود و من به همین بهانه رفتم برکلی.»
ورودش به برکلی فقط ورود به یک دانشگاه نیست، بلکه مقدمه حضورش در قلب شکل‌گیری مکتب فکری و سیاسی این دانشگاه است که برای چندین دهه مهم‌ترین جریان فکری و آکادمیک آمریکاست: «من سال ۱۹۶۱ به برکلی رفتم و اوج جنبش فکری برکلی از چند سال بعد یعنی از حوالی سال ۱۹۶۴ شروع شد که با التهابات فراوان همراه بود.»
ورود به برکلی بدون حاشیه‌های بامزه‌ای نیست: «وقتی نامه درخواست من به واحد اقامت برکلی رسیده بود از روی اسمم نتوانسته بودند حدس بزنند که دخترم یا پسر، برای همین وقتی رفتم که خوابگاهم را تحویل بگیرم دیدم به من در خوابگاه دختران اتاق داده‌‌اند! طبیعتاً نمی‌شد آنجا بروم ولی خوابگاه پسران هم پر شده بود، برای همین مجبور شدند یک اتاق بیرون خوابگاه‌‌ها برایم بگیرند.»

شروع سفر طولانی تحصیلی شهشهانی ناشی از علاقه‌ خانواده‌اش و باور آنها به آموختن دانش است.

کتاب

من عاشق کتاب خواندن و رمان خواندن بودم تا جایی که فکر کنم تا قبل از اینکه به دانشگاه بروم بیشتر شاهکارهای ادبیات جهان را خوانده بودم و گاهی حتی فکر می‌کنم شاید بهتر بود که کمتر کتاب می‌‌خواندم و این همه خواندن کار درستی نبوده. بامزه است که پسر بزرگم هم مثل خودم بود، خیلی می‌‌خواند و یک‌جورهایی هم در نظم فارسی خبره است. پسر کوچکم آن‌قدر کتاب نمی‌خواند و خیلی شیطان بود، آرامش نداشت. یک بار گفت بابا بگذار برایت یک چیزی را توضیح بدهم، به نظرم کسانی که خیلی کتاب می‌‌خوانند آدم‌‌های تنبلی هستند.

ریاضی

راستش را بخواهید من خیلی قبل از همه اینها به ادبیات علاقه‌‌مند بودم. کاریکاتور می‌کشیدم و نمایشنامه می‌نوشتم. شاید الآن به نظرتان عجیب بیاید ولی راستش را بخواهید هرچند ریاضی‌ام خوب بود ولی هیچ علاقه‌ای به ریاضی نداشتم تا اینکه در دبیرستان به درس هندسه رسیدم. هندسه نگاهم را تغییر داد و به این شاخه از علم علاقه‌مند شدم اما باز هم ریاضی انتخاب اول من نبود. به اخترشناسی علاقه‌مند شدم و می‌رفتم به کتابخانه آمریکایی‌‌ها در خیابان نادری، چون زبانم به لطف معلمان اروپایی اندیشه خوب بود، از این کتاب‌‌‌ها استفاده می‌کردم و از اختر‌شناسی به فیزیک علاقه‌مند شدم. در نهایت هم به ریاضی علاقه‌مند شدم، چون می‌‌دانید در ریاضی اختیار شما دست خودتان است و برای همین بسیاری از بچه‌ها در آن بازه سنی به ریاضی علاقه‌مند می‌شوند.

ورود به برکلی بدون حاشیه‌های بامزه‌ای نیست: «وقتی نامه درخواست من به واحد اقامت برکلی رسیده بود از روی اسمم نتوانسته بودند حدس بزنند که دخترم یا پسر، برای همین وقتی رفتم که خوابگاهم را تحویل بگیرم دیدم به من در خوابگاه دختران اتاق داده‌‌اند! طبیعتاً نمی‌شد آنجا بروم ولی خوابگاه پسران هم پر شده بود، برای همین مجبور شدند یک اتاق بیرون خوابگاه‌‌ها برایم بگیرند.»
در برکلی نیز ریاضی می‌خواند و هرچند در تحصیل و جا افتادن در محیط جدید بسیار موفق است ولی منصفانه اعتراف می‌کند شاید برکلی برایش انتخاب چندان مناسبی نبود: «صادقانه بگویم شاید درست می‌گفتند و واقعاً برکلی به ویژه برای دوره لیسانس خیلی گزینه مناسبی نبود. راستش را بخواهید خیلی به دانشجویان توجه نمی‌شد و بیشتر فضا و محیطش جالب بود. اگر گروه دوستی و اطرافیانی پیدا می‌کردید که باسواد بودند احتمالاً چیزهای خوبی یاد می‌گرفتید اما در غیر این صورت ول معطل بودید. در یک کلام برکلی دانشگاه بزرگ و دولتی بود و همه جور دانشجویی با هر سطحی در آن پیدا می‌شد و از طرف دیگر استادان هم اغلب بسیار سرشناس بودند و سطح بالایی داشتند که باعث می‌شد اصلاً جماعت دانشجو را داخل آدم حساب نکنند. به خصوص دانشجویان لیسانس.»
دوران سخت پذیرش اجتماعی و علمی در برکلی را طی می‌کند و بیشتر از اینکه در دوره لیسانش درس یاد بگیرد زندگی می‌آموزد. راه و رسم بقا در محیط علمی هم چندان مطابق انتظارش نیست: «فکر کنید در کالج که بودیم ساعت‌ها استاد راهنما وقت می‌گذاشت تا در مسیر تحصیلی شما راهنمایی‌تان‌ کند ولی در برکلی همان دفعه اول که رفتم پیش استادم و گفتم می‌خواهم فلان درس و فلان درس را بگیرم نظر شما چیست گفت به نظر من چه‌کار داری!؟ برو کاتالوگ را بخوان هر درسی خواستی بگیر. اصلاً شوکه شدم. استاد‌ها سرشان به کار خودشان بود و کسی نبود ما را راهنمایی کند. بارها درس‌هایی گرفتم که شاید به دردم نمی‌خورد و بعدها که برادرم مهرداد آمد برکلی چون راهنمایی مرا داشت خیلی بهتر از برکلی استفاده کرد. حتی بعدها که پسرم می‌خواست برود برکلی به خاطر سابقه تحصیلی من و مادرش اصرار کردم برود دانشگاه شیکاگو و خودش خیلی راضی بود.»
در تمام این سال‌ها نه تنها علاقه و مطالعه‌اش به سایر رشته‌‌ها را افزایش می‌‌دهد بلکه سر کلاس رشته‌‌های دیگر هم می‌نشیند و در بیش از ۱۷ رشته دیگر نیز دوره‌هایی را می‌گذراند: «۱۲۰ واحد الزامی بود که از این مجموعه فقط زیر ۵۰ واحد را می‌توانستید از رشته خودتان بگذرانید. ساختار برکلی این بود که باید بقیه را به شکل سهمیه‌بندی‌شده از سایر رشته‌ها می‌گذراندید؛ مثلاً باید در زمینه علوم و علوم اجتماعی و علوم انسانی واحد‌هایی را می‌گذراندید. حتی شما می‌توانید با استفاده از این ساختار درس‌های دکتری را هم در دوره لیسانس بگیرید.»
سال ۱۳۴۳ که لیسانسش را می‌گیرد دیگر هم خودش جا افتاده است و از سوی دیگر دیگ سیاسی برکلی هم به جوش آمده و جریانات سیاسی مختلف از آن بیرون می‌ریزد: «جنگ ویتنام محور و کانون همه چیز بود. دانشجویان برکلی در زمینه جنبش‌های فعالیت‌های مدنی در دفاع از سیاه‌پوستان و سایر اقلیت‌های آمریکایی و جهانی بسیار فعال بودند. سیاه‌پوستان بعد از مدتی خودشان رهبری جریان را به دست گرفتند و سفید‌پوستانی که دنبال فعالیت اجتماعی بودند ناگزیر تمرکزشان را بر فعالیت‌های ضداستعماری و ضدجنگ‌طلبانه گذاشتند. به تدریج فضای برکلی چنان ملتهب شد که برای بازه‌ای نمی‌شد ماهی یک بار گاز اشک‌آور نخوریم.»

آمریکا

این‌طور نبود که به لحاظ فرهنگی و اجتماعی آمریکا برایم غریبه نباشد ولی من هیچ‌وقت یک آدم خیلی اجتماعی و برون‌گرا نبودم و در جهان ذهنی خودم و کتاب‌ها و افکارم زندگی می‌کردم. برای همین وقتی از کشوری و اجتماعی به یک کشور و اجتماع دیگر می‌رفتم باز هم همان دنیای خودم را با خودم می‌بردم. آ‌دم‌هایی که بیشتر از من به اجتماع و محیط وابسته بودند شاید از این جابه‌جایی بیشتر متاثر می‌شدند. شاید یکی از اختلافات فرهنگی ما با آمریکایی‌ها این بود که آنها خیلی سعی می‌کنند خودشان را بشناسانند و نقاط قوت خود را به رخ بکشند. این تصادفی نیست و شما باید از کودکی این را در مدارس آمریکایی یاد بگیرید. در حالی که در ایران این‌طور نیست، قبلاً هم نبوده. همین شاید باعث می‌شد قدرت واقعی دانشجویان ایران در جایی مانند برکلی دیده نشود و پنهان بماند. واقعاً ممکن بود در برکلی محو شوید. شاید همین تلاش برای دیده شدن بعدها کاراکتر مرا عوض کرد.

پلنگ‌های سیاه

استاد تز من در دانشگاه برکلی، استیو اسمیل، نه فقط به سبب ریاضی بلکه به لحاظ فعالیت‌‌های سیاسی‌اش بسیار مشهور بود تا جایی که حتی کمیته فعالیت‌های آمریکایی که زیر نظر مک‌کارتی اداره می‌شد به کنگره احضارش کرده بود و از نمادهای فعالیت‌های چپ در برکلی بود. خودش از چهره‌های شاخص مبارزه با جنگ ویتنام در دانشگاه و یکی از آن افرادی بود که رفتند روی ریل‌های قطار خوابیدند تا تسلیحات به جنگ ویتنام نرسد. یک شب خانه ایشان دعوت بودیم که دیدیم گروه مسلحانه سیاه‌پوستی موسوم به بلک پنترز از در آمدند داخل! نگو اینها هم دعوت بودند و آن‌قدر اینها رادیکال بودند که معتقد بودند حتی مارتین لوترکینگ هم سازشگر است. دو سه ماه بعد که برای تمدید ویزایم رفتم سان‌فرانسیسکو گفتند باید برای مصاحبه بیایی. در مصاحبه مشخص شد تمام مدت آنها را زیر نظر داشته‌اند و به من هم تذکر دادند که حواس‌مان بهت هست.

با درس‌خواندن در مدرسه میسیونرها و آمریکایی‌ها دارای تفکری بین‌المللی است.

 

سر راهش به سمت دکتری ریاضی یک فوق لیسانس هم می‌گیرد که بیشتر تشریفاتی است. از این دوره به بعد یک بورس هم می‌گیرد و دستیار استاد هم می‌شود و حتی در ترم‌های تابستانی چون درسش خوب است استاد مستقل هم می‌شود. پیشنهاد گرفتن دکتری در دانشگاه شیکاگو را که اتفاقاً محیط آکادمیک خوبی هم دارد رد می‌کند چون در برکلی تازه جا افتاده است و معاشش نیز بهتر شده. جالب است که در کمال صداقت می‌گوید درس‌های دکتری برایش سخت‌تر از آنچه پیش‌بینی می‌‌کرده بوده: «چون من دوره لیسانس راهنمایی درست و حسابی نداشتم برای درس‌های این دوره آماده نبودم و از سوی دیگر برکلی در رشته ریاضی ناگهان رتبه یک را در کل آمریکا به دست آورد. تصور کنید بهترین لیسانسه‌های هاروارد و پرینستون و ده‌‌‌ها دانشگاه دیگر سرازیر شدند به دکتری برکلی برای ریاضی و شما باید با اینها سر یک کلاس می‌نشستی. حتی گاهی لغاتی را که به کار می‌بردند بلد نبودم. جهش سطح چنان شدید بود که یادم است کل سال اول حتی وقت نکردم یک سینما بروم.»
در همین سال‌هاست که با رسیدن موج کامپیوتر به برکلی شروع به یاد گرفتن زبان برنامه‌نوسی فرترن به صورت خود‌آموز می‌کند و در سیستمی که هنوز با کارت‌‌های پانچ کار می‌کند فرصت دارد با مین‌فریم‌های آن زمان کار کند: «یکی از مشکلات کار با کامپیوتر این بود که باید روزها قبل وقت می‌گرفتیم تا سرانجام یک ساعتی در نصفه‌شب به ما فرصت بدهند کارت‌‌های پانچ را ببریم پیش مین‌فریم و باز هم اگر کوچک‌ترین اشتباهی داشتیم باید از نو پانچ می‌کردیم و وقت می‌گرفتیم. تصور کنید بزرگ‌ترین مین‌فریم برکلی بالای یک تپه بود و باید یک نصفه‌شب می‌رفتیم بالای تپه.»
در سال ۱۳۴۸ دکتری‌اش را با تزی روی معادلات دیفرانسیل مرتبه دوم روی خمینه‌ها می‌گیرد و یک سال پس از آن همچنان در برکلی درس می‌دهد و در دوران پست دکتری‌اش هم با همسر آینده‌اش که یک ایرانی دیگر بزرگ‌شده آمریکاست آشنا می‌شود.
در همین مدت با داشتن بورس به بسیاری از دانشگاه‌‌های آمریکا می‌رود و حتی برای مدتی به اناربر میشیگان هم می‌رود که همسرش در آنجا در حال گرفتن دکتری‌اش است: «شاید مهم‌ترین دلیلی که ظرف آن ۱۴ ‌سال به ایران سر نمی‌زدم سربازی بود! در اناربر بودیم که از پدرم یک تلگراف به دست‌مان رسید که متولدین ۱۳۲۲ به قبل بلاشرط معاف شده‌اند. می‌دانم برایتان عجیب است ولی بله، آن موقع هنوز تلگراف بود. خیلی از دوستان آن زمان من در برکلی آمده ‌بودند یا در دانشگاه آریامهر که بعدها شد شریف استخدام شده بودند یا رفته بودند در دانشگاه پهلوی که بعدها اسمش شد دانشگاه شیراز درس می‌دادند. آنها با من مکاتبه می‌کردند و از اینکه دارند یک چیزی را در ایران آن زمان می‌سازند راضی بودند. من هم نامه نوشتم به رئیس وقت دانشکده ریاضی شریف و قرار شد به ایران برگردم.»
همسرش نیز علاقه دارد که به وطن بازگردد ولی اول خود شهشهانی تصمیم می‌گیرد سال ۵۳ آزمایشی برگردد ایران و بیاید دانشگاه آریامهر. آزمایشی‌ که برای یک عمر ماندگار شد: «شاید الآن که به گذشته فکر کنید تصوری نوستالژیک داشته باشید ولی چیزی که در ذهن من مانده جامعه‌‌ای است که توان جذب پول‌‌های نفتی را نداشت و می‌شد سوءرفتارهای ناشی از تورم را در سراسر کشور دید که یکی دو سال بعد از سال ۵۵ دیگر عیان شد.»

خودش می‌گوید خیلی زود آلوده دانشگاه شریف شده و دل در گرو دانشگاه محبوبش نهاده .

 

چون پنج سال سابقه تدریس دارد و قوانین دانشگاه منحصر به خودش است به عنوان دانشیار در دانشکده ریاضی و علوم کامپیوتر استخدام می‌شود. برایش رفتن به کلاس بدون استرس هم نیست، چرا که عملاً بعد از ۱۴ سال به ایران برگشته و تا حالا حتی یک روز هم سر یک کلاس دانشگاهی ایران ننشسته است: «فکر کنم اولین درسی که داشتم ریاضیات مهندسی ۳ بود و به شدت استرس داشتم که بروم سر کلاس یک کلمه را انگلیسی بگویم یا عددی را انگلیسی بنویسم. کمی که گذشت دیدم همه اساتیدی که کل تحصیل‌شان هم داخل ایران بوده دارند سر تا پا انگلیسی می‌نویسند. البته این روی من ماند که فارسی بنویسم و بگویم.»
در این دوره است که بسیاری از دانشجویان لیسانس ریاضی را با کهاد کامپیوتر می‌گیرند که به نوعی گرایش کامپیوتر به حساب می‌آید، همان دانشکده ریاضی که شهشهانی در آن حاضر است اولین دوره فوق‌لیسانس علوم کامپیوتر را هم ارائه می‌دهد: «اسم رشته شاید علوم کامپیوتر بود ولی به اعتقاد من به غیر از دکتر سمسارزاده بقیه اساتید بیشتر مهندس بودند تا نرم‌افزاری.»
از جمله چهره‌های شاخص این دوره بهروز پرهامی است که همزمان با شهشهانی به دانشگاه می‌آید و تا چند سالی پس از انقلاب از جریانات موثر بر کامپیوتر شریف است. همزمان با ابتکار مرتضی انواری موسس دانشکده ریاضی دانشگاه آریامهر مدرسه عالی کامپیوتر هم تاسیس می‌شود که قطب دیگر کامپیوتر ایران است و ده‌ها چهره شاخص فناوری ایران را تربیت می‌کند: «این پررنگ‌‌ شدن رشته کامپیوتر تا حدود زیادی ناشی از طلوع عصر کامپیوتر در جهان بود، چرا که تا پیش از این حتی زمانی که من هنوز آمریکا بودم ایده این بود که دانشجویان کامپیوتر باید اول ریاضی یا برق یا یک رشته دیگر بخوانند و بعد به سراغ کامپیوتر بیایند ولی به تدریج به عنوان یک رشته مستقل مطرح شد و در ایران زیر پرچم دو رشته ریاضی و برق قرار گرفت که هر کدام می‌خواستند نظام خودشان را بر آموزش کامپیوتر در ایران مستولی کنند. اگر از من می‌پرسید اینها بیشتر کشمکش‌های مدیریتی بود تا آکادمیک. حتی فرض هم بود که ریاضی نرم‌افزار را توسعه می‌دهد و برق سخت‌افزار را، اما در عمل این‌طور نشد.»
عجیب است که در بازه انقلاب با وجود موج مهاجرت اساتید به آمریکا او نمی‌خواهد دانشگاه شریف را ترک کند و در حرف‌هایش آن را می‌توان ترکیبی از بخت و علاقه دانست. سال ۵۶ درست در بحبوحه درگیری‌‌های دانشگاه و دولت راهی فرصت مطالعاتی در دانشگاه برکلی می‌شود. همسرش پست دکتری‌اش را در دانشکده پزشکی دانشگاه کالیفرنیا می‌گذراند و در کانون مهندسی ژنتیک جهان است. با هم مدتی در سان‌فرانسیسکو زندگی می‌کنند و تابستان ۵۷ به ایران بازمی‌گردند که پاییز آن سال دانشگاه‌‌ها عملاً تعطیل است: «راستش را بخواهید تردید‌هایی هم برای برگشت وجود داشت ولی من دیگر آلوده دانشگاه شریف شده بودم. دانشگاه جوانی بود و من با سی و اندی سال سن جزو مسن‌ترهای دانشگاه بودم و این حس را داشتم که دارم خودم جریانی را برای کشورم می‌سازم. نمی‌شد دل بکنم و بروم. همسرم هم، الهه الهی، ‌جزو اولین کسانی بود که مهندسی ژنتیک را به ایران آورد ونخست در انستیتو پاستور استخدام شد و بعد به دانشگاه تهران رفت. هر دو علاقه داشتیم در ایران کار کنیم.»
در دوران انقلاب فرهنگی کوشش را بر نوشتن و ترجمه کتاب‌ در زمینه ریاضی می‌گذارد و حتی داوطلب می‌شود کتاب ریاضیات عمومی را بنویسد: «جالب است بدانید وقتی داوطلب شدم که کتاب ریاضیات عمومی بنویسم از من پرسیدند که خب شما چرا می‌خواهید این کتاب را بنویسید. من هم گفتم این درس را پنج بار در ایران و خارج از ایران درس داده‌ام و خیلی دوست دارم کتابی برای این موضوع بنویسم که با نیازها و خواسته‌های بومی ما مطابقت داشته باشد و از این الزامات شناخت درستی دارم که فکر می‌کنم متناسب ایران باشد. گفتند نه، ضابطه این است که باید این درس را شش بار درس داده باشید! این شد که کتاب هندسه خمینه را نوشتم که چندین هزار نسخه تکثیر شد و سال قبل صورت انگلیسی آن در نیویورک منتشر شد. آن کتاب ریاضیات عمومی را هم بالاخره بعداً نوشتم و کتاب سال شد.»
بعد از انقلاب فرهنگی در خلاء آموزشی ناشی از رفتن بسیاری از اساتید و در اثر مشکلاتی که با برخی از روسای دانشکده پیش آمده بود، با تشویق محمدعلی نجفی، شهردار فعلی تهران، که از شاخص‌ترین و باهوش‌ترین دانشجویان دانشگاه است، در سال ۶۳ رئیس دانشکده ریاضی می‌شود.
در دوره موشک‌‌باران‌‌های تهران هرچند دانشگاه هم یک بار موشک می‌خورد باز فعال باقی می‌ماند: «ما بچه‌‌ها را فرستاده بودیم شمال پیش پدر و مادرم ولی هیچ‌کدام پست‌مان را ترک نکردیم. از شانس ما دانشگاه شریف وقتی موشک خورد که دانشگاه برای سه روز تعطیلی خالی از دانشجو بود و موشک درست خورده بود در فضای بین دانشکده‌های شیمی، متالوژی ریاضی و مکانیک و همه شیشه‌های دفترم مثل دارت خورده بود روی دیوار پشت سر من. این شد که برای مدتی کلاس‌ها را در سال‌های ۶۶ و ۶۷ بردیم به هتل استقلال.»

مجتهدی

خدابیامرز مجتهدی که بسیاری از شما ایشان را به عنوان مدیر دبیرستان البرز می‌شناسید در حقیقت بنیان‌گذار دانشگاه شریف هم بود و مرد بادیسیپلینی بود. ایشان خودشان در فرانسه درس خوانده بود ولی می‌شود گفت به نوعی الگوی دانشگاه آریامهر آن زمان دانشگاه MIT بود. به هر جهت ایشان تازه که دانشگاه تاسیس شده بود آمده بود برکلی که برای دانشگاه استاد جمع کند و به همین مناسبت یک شب در خانه یکی از دوستان یک مهمانی گرفتند. جالب است بدانید از ۲۰ نفری که آن شب دعوت شده‌ بودند ۱۹ نفر دانش‌آموز سابق البرز بودند و فقط من نبودم. مسن‌ترین کسی هم که در بین مدعوین بود مرحوم مصطفی چمران بود که هم البرزی بود هم در دانشکده فنی شاگرد خود مجتهدی.

این مطلب در شماره ۵۴ پیوست منتشر شده است.

ماهنامه ۵۴ پیوست
دانلود نسخه PDF
http://pvst.ir/3ab
آرش برهمندتحریریه

    روزنامه‌نگاری را از ابراراقتصادی شروع کردم و مدت کوتاهی در شرق، همشهری نوشتم و در برنامه‌های تلویزیونی فناوری اطلاعات کار کردم. در مورد فناوری و تاثیرش بر زندگی و کسب و کار می‌نویسم و تاریخ شفاهی و استارت‌آپ‌ها از حوزه‌های مورد علاقه من هستند. معتقدم رسانه پل مهمی است میان انسان‌ها، تصمیم‌سازها و کسب و کارهای جهان امروز.

    تمام مقالات
    برای بوکمارک این نوشته
    Back To Top
    جستجو