یک روز با احمد میردامادی مدیر فناوری از پرواز تا پرداخت
مهندس اشراق
۷ مهر ۱۳۹۵
زمان مطالعه : ۳۳ دقیقه
شماره ۳۸
تاریخ بهروزرسانی: ۱ شهریور ۱۳۹۹
این نوشته فقط برای آنها نیست که احمد میردامادی را نمیشناسند. بلکه برای شمایی است که شاید فکر کنید مدیر انفورماتیک در صنعت هواپیمایی و مدیر فناوری در بازار پرداخت را میشناسید. برای مردی که به قول خود عاشق قهوه و سیگار برگ است. ساده و صمیمی که به دفتر ماهنامه میآید همه تا آخر روز میمانند خاطراتش را که در آن ذرهای محافظهکاری نیست بشنوند و تا حرفهایش تمام نشده بقیه بچهها هم از تحریریه نمیروند. شما از این نام خانوادگی انتظار دارید که کمی در بازگو کردن خودش جانب سیاست را نگه دارد ولی دستکم میردامادی که ما دیدیم چنین نبود.
گفتوگو که تمام شد زنگ زد و بارها اصرار کرد از جبهه و جانبازی چیزی ننویسیم چون دوست ندارد اعتقادات شخصیاش به متاع حرفهاش آلوده شود ولی اصرار میکنم که این یک زندگینامه حرفهای نیست و در نهایت میخواهم این نوشته و بازگویی خودش را «مثله» نکند. میپذیرد چرا که بار انسانی این واژه برایش سنگین است. وقتی این نوشته را میخوانید فکر کنید این همان مردی است که طی حیات یک نظام سیاسی جبهه رفته، زخمی شده، درس خوانده، مدیر شده، زندان رفته و خانهنشین شده و از خود بپرسید آیا واقعاً این همان میردامادی است که میشناسید؟
متولد اول مرداد ۱۳۴۸ اصفهان است. وقتی حرف میزنیم تازه ۱۹ روز است که ۴۸ساله شده و شاید جوانترین مدیری باشد که تاکنون باشگاه مدیران پیوست به خودش دیده. وقتی بیشتر حرف میزنیم دلیلش آشکار میشود: زندگی سریع، شغلهای ردهبالا و حیاتی واقعاً پرماجرا. نسبش واقعاً به معلم ثالث میرسد و وقتی درباره میر برهانالدین محمدباقر استرآبادی حرف میزند احساس میکنید بیشتر درباره یک جد بزرگ خاطره تعریف میکند تا درباره «میرداماد»:«وقتی به روایتی دختر شاهعباس به عقد او درمیآید به وی لقب میرداماد را میدهند که همین شاه داماد خودمان است ولی خب از این لقب فقط اسمش به ما رسیده و از فضایلش خبری نیست. قبل از اینکه سر به سرم بگذارید باید بگویم ایشان چون جزو قشریون نبودند از اصفهان همچون ملاصدرا و شیخ بهایی تبعید میشوند و در نجفآباد نیز با این بزرگان آشنا میشوند. شاید این قسمتش به ما ارث رسیده باشد.» مدرسه رفیقی داشتم که هنوز هم با هم در ارتباطیم به نام آقای میرفندرسکی. یادم است یک بار سر دوستیام با او آقای غنی ناظم مدرسه مرا خواست که چرا نمیگذاری این بچه درس بخواند. من گفتم کار خاصی نکردهام. گفت چرا هر روز عصر میروی دنبالش که فوتبال بازی کنید. گفتم من دنبال کسی نرفتم این میرفندرسکی همسایه دیوار به دیوار ماست، هر وقت چهارتا شوت به دیوار میزنم خودش میآید بیرون. پرسید چرا نمیروی درس بخوانی گفتم من که ظهرها همه تکالیفم را انجام میدهم عصرها کاری ندارم. محکم زد پس گردن بندهخدا میرفندرسکی که ببین این درسش را میخواند تو به فکر خودت باش. در خیابان مسجد سید اصفهان در خانه پدریاش چشم به جهان گشود ولی از خود پدر فقط تصویری بسیار مبهم در سر دارد چون در سه سالگی او را از دست میدهند:«پدرم معلم سرشناسی در اصفهان و نجفآباد بود که شهریورماه ۵۱ به دلیل یک تومور...
شما وارد سایت نشدهاید. برای خواندن ادامه مطلب و ۵ مطلب دیگر از ماهنامه پیوست به صورت رایگان باید عضو سایت شوید.
وارد شویدعضو نیستید؟ عضو شوید