گپی با بنیانگذاران خانومی درباره حرفه و خانواده: به نام پدر*
بعد از مدتها که مهمانان بخش گزارش پیش ما میآمدند یا میرفتیم کافهگردی، این بار…
۹ آبان ۱۴۰۳
۱۳۴۳
یزد
لیسانس کامپیوتر دانشگاه صنعتی اصفهان، کارشناسی ارشد مدیریت صنایع دانشگاه صنعت و معدن، کارشناسی ارشد مدیریت فناوری اطلاعات دانشگاه امیرکبیر
مدیرعامل شرکتهای الگوریتم و کهنباربر، معاون آموزش و فناوری اطلاعات اداره صنایع و معادن، معاون برنامهریزی و فناوری کارخانجات یزدبافت، رئیس انجمن فناوری اطلاعات یزد، عضو هیات موسس و رئیس سازمان نظام صنفی رایانهای یزد، موسس و رئیس اتحادیه صنف رایانه یزد، نایبرئیس اول و دبیر کل سازمان نظام صنفی رایانهای کشور
حمیدرضا قمی به گواه آمار محبوبترین رجل صنفی سازمان نظام صنفی رایانهای ایران است. در هر انتخاباتی شرکت کرده اول شده، دبیر بوده، نایبرئیس بوده اما هرگز رئیس آن نشده است. یک یزدی آرام و غالباً خوشخلق که این روزها عضو شورای شهر یزد هم شده و در سکوت از سازمان بریده است. سازمانی که به قول خودش عمرش را صرف آن کرده ولی این روزها باور دارد هم زمان جوانگرایی رسیده و هم موسم تغییر در سازمان. زندگیاش پر از تلاش مردمان کویر و صبر بیاباننشینهاست. در این نوشته هم سختی و درد کم نیست و آخرینش نیز کسالتی جدی برای مادرش بود که درست در میانه همین مصاحبه پیش آمد. این صدای یزد و صبر را در نوشته پیش رویتان دنبال کنید.
سال ۱۳۴۳ در یزد به دنیا آمده است. در محلهای به نام حنا و در خانوادهای فرهنگی و تجاری. محلهای نزدیک به بافت قدیمی و میدان مجسمه: «در اولین دهه توسعه ایران معاصر بخشهای حاشیه شهر یزد که برای خودشان ییلاق محبوبی بودند به تدریج به هسته شهر اضافه شدند. محل حنا هم در حقیقت ناشی از اتصال ده خرمشاه به یزد بود که این روزها متاسفانه از باغات و درختانش چندان نشانی باقی نمانده. حناسابی هم یکی از مهمترین صادرات شهر یزد به ویژه در آن دوران بود و این محله گاراژ مشهوری در زمینه حناسابی و صادرات حنا داشت که نامش را به محل داده و نام زیبایی است. پدربزرگ من یکی از کارهایش صادرات همین حناهای شهر به لب مرز بود.»
پدرش معلم، مدیر و موسس چندین مدرسه مشهور یزد است و در عین حال از کسب و کار موروثی در زمینه حمل و نقل هم غافل نیست. این شرکت ۸۰ ساله به نام کهنباربر در زمانه پدربزرگ و عموهای بزرگش تاسیس میشود و پس از پدرش به او ارث میرسد: «ما چهار بچه بودیم. سه برادر و یک خواهر که من آخرینشان هستم. اختلاف سنی بین من و برادرهایم نسبتاً زیاد بود و من تهتغاری بودم.»
مدارس غیرانتفاعی آن زمان مشهور به مدارس ملی هستند و یکی از این گروه مدارس ملی نامش هست «تابان» که توسط پدر و شرکایش تاسیس شده: «پدرم با هفت نفر از دوستانش گروه مدارس تابان را راه انداخت که یک گروه آموزشی بود و چون پدرم در آن دوره در مدرسه ابتدایی مدیر نبود، خوشبختانه من مدرسه را همانجا رفتم. همیشه شاگرد دوم یا سوم کلاس بودم، اما شاید همه کمی هم مراعات پدرم را میکردند.»
راهنمایی را در مدرسه صالحیزاده به همان مجموعهای میرود که پدرش در آن مدیر است و در آستانه رفتن به دبیرستان است که انقلاب میشود: «در یزد طیف تفکرات از دیرباز بسیار متنوع بوده است و از سال ۱۳۳۲ این اختلاف در شهر ما هم عیانتر شد. اصلاً وصلت مادر و پدرم بر حسب این بوده است که خانوادههای روشنفکر در برابر جناح سنتی آن زمان که متمولین و طیف بازار بودند با هم متحدتر شوند. این موضوع در آستانه انقلاب نمود پیدا کرد ولی من خودم هرگز اهل هیجان سیاسی نیستم و یزد ذاتاً شهری اهل تندروی سیاسی نیست. »
در یک دبیرستان غیرانتفاعی درس میخواند و درست هنگامی که علی، برادر دومش، شرایطی فراهم میکند که برای ادامه تحصیل به آمریکا برود تصمیم میگیرد بماند: «برادر بزرگترم ازدواج کرده بود و مدتی کرمان بود و برادر دیگرم ایران نبود. احساس کردم اگر رها کنم و بروم آمریکا دیگر پدرم خیلی تنها میشود.»
سال ۶۱ که انقلاب فرهنگی تمام میشود با همه حساسیتها و پیچیدگیهای سیاسی روز کشور یک کنکور بسیار حساس برگزار میشود که قابل پیشبینی است در آن قبول نمیشود. یک سال درس میخواند اما درست بعد از کنکور دومش مشمول است، پس به عنوان سرباز وظیفه به مهرآباد جنوبی میرود. جایی که اردوگاههای نگهداری اسرای عراقی هم هست: «تازه آموزشیام داشت تمام میشد که خبر دادند در دانشگاه صنعتی اصفهان قبول شدهام، پس مرا فرستادند بروم دانشگاه.»
هنگام انتخاب رشته خیلی صادقانه میگوید: «من هیچ چیزی از کامپیوتر و اینکه اصلاً چه هست و به چه درد میخورد نمیدانستم. باور نمیکنید ولی حتی دک و پوز و کلاسی هم که بعدها پیدا کرد نداشت. رشتههایی که مد بودند یکی کامپیوتر بود و دیگری الکترونیک. من از عمران خوشم نمیآمد و بقیه رشتهها را هم نمیخواستم بروم، چون اولاً شیمی اصلاً دوست نداشتم بعد هم حفظیاتم خوب نبود، ریاضیام خیلی خوب بود. برای همین زدم رشته الکترونیک و بعدش کامپیوتر. اولی را قبول نشدم و دومی را گفتند بیا. رفتیم اصفهان.»
در صنعتی اصفهان رشته نرمافزار را شروع میکند که اوج دوران سختگیری در دانشگاههاست: «شاید دو ماه یک بار از کوه سید محمد میرفتیم شهر و از دیدن مردم هیجانزده میشدیم. دوران سختی در دانشگاههای پس از انقلاب فرهنگی بود و جو شرایط جنگی هم اجازه نمیداد خیلی به عنوان دانشجو نازپرورده باشیم.»
معتقد است نسلی که در اوایل دهه ۶۰ کامپیوتر خواندند لزوماً خیلی دید تجاری یا آیندهنگری شغلی نداشتند: «واقعیتش این است که در آن زمان کامپیوتر یک رشته دلی بود تا تجاری. اگر میخواستید آینده داشته باشید باید عمران میخواندید یا پزشکی. کامپیوتر چه کارش و چه درسش بیشتر از روی علاقه بود و بس. ما PL1 میخواندیم و با دستگاه پانچ برنامهنویسی را یاد گرفتیم. کامپیوتر اصلی دانشگاه یک رک آمریکایی بود که شرکت نفت به دانشگاه اهدا کرده بود و باید ساعتها منتظر میماندی تا کارت پانچت را بدهند دستگاه بخواند. کافی بود فقط یک کد را در یک کارت اشتباه زده باشی، اشکت درمیآمد تا دوباره از اول شروع کنی. اما همه اینها ما را علاقهمندتر میکرد. کارت پانچ سهمیه داشت، باید از بچه درسخوانها به هزار شیوه کارتهایشان را میگرفتیم تا بتوانیم برنامه بنویسیم.»
این روزها که به پشت سرش نگاه میکند سرعت تغییر فناوری برایش خیلی زیاد است. با آمدن اولین دستگاه ۴۳۴۱ و ترمینالها از دست کارتهای پانچ خلاص میشود اما تعداد ترمینالها خیلی کم است و باید برای رسیدن نوبتشان هم وقت میگرفتند و هم در صف میماندند: «همیشه این صحنه را میدیدی که تعداد زیادی از ماها پشت کسی که با ترمینال کار میکرد نشستهایم و داریم کتاب درس فردا را میخوانیم تا نوبتمان شد بپریم پشت کامپیوتر. گاهی شب تا صبح پشت دستگاه میماندیم.»
سال ۶۴ اولین رایانههای شخصی شرکت NCR به دانشگاه صنعتی اصفهان میرسد و دیدن این انقلاب فناوری برای حمیدرضای جوان شبیه یک معجزه است: «این واقعاً باورکردنی نبود؛ با دستگاه مستقلی طرف بودیم که همه کارهایش را خودش میکرد و یک مانیتور رنگی هم داشت. داشتیم از اشتیاق دیوانه میشدیم، چون میشد با آن برنامه و بازی نوشت و برایش ایده داد.»
حتی ایده میدهد که یک دیتابیس برای جریمههای ماشینها بنویسند. با استادش که در میان میگذارد استقبال میکند و این شروع تحولش در زمینه برنامهنویسی است. سال ۶۸ تا درسش تمام میشود به سرعت به یزد میرود و با دو نفر از دوستانش شاید اولین شرکت کامپیوتری یزد را تاسیس میکنند: الگوریتم.
یزد بازار سختی است و بهرغم بکر بودنش هیچ آمادگیای برای کسب و کار رایانهای ندارد. پدرش مخالف است که این شرکت را تاسیس کنند و منطقی پدرانه هم دارد: «پدرم میگفت این خیلی کار جدیدی است و باید کلی خاکش را بخوری و پایش عمرت را بگذاری تا جا بیفتد، ولی من عاشق کامپیوتر بودم و دوست داشتم در شهر خودم کار راه بیندازم. تنها کسی که قبل از ما کار میکرد یک فروشگاه در پاساژی در یزد بود که سگا و کومودور به عنوان وسایل بازی لوکس میفروخت. ما میخواستیم جدی روی برنامهنویسی کار کنیم ولی خب انصافاً هیچ چیزی بلد نبودیم. نه نرخ کار خودمان را میدانستیم و نه میدانستیم کارمان چه ارزشی دارد. فقط دوست داشتیم برنامه بنویسیم.»
بعد از چند بار جابهجایی دفتر کوچک بالای گاراژ پدری را تمیز میکنند و آنجا ساکن میشوند. در بین عموم مردم که خیلی کامپیوتر و نرمافزار شناخته نشده ولی ایده اصلیشان برنامهنویسی برای صنایع شهر است که عمدتاً هم نساجی هستند، ولی چه آن زمان و چه حالا صنایع ترجیح میدهند کار را به کسب و کارهای تهرانی بدهند تا همشهریها: هنوز هم مرغ همسایه غاز است.
جالب است که اولین مشتریشان از یک دفتر ثبت اسناد است: «یکی از آشنایان بود که کم و بیش تصادفی آمد و بادقت نشست برای ما توضیح داد میخواهد یک برنامه داشته باشد که این کار و این کار را بکند. میخواست بتواند ثبت معاملات کند و ما با کلیپر برایش برنامه نوشتیم. سالهای سال هم از آن استفاده میکرد.»
یکی دو برنامه دیگر که برای سایر کسب و کارها مینویسند توجهش به کسب و کار پدری جلب میشود تا نرمافزاری برای اتوماسیون گاراژها بنویسد. یک برنامه برای حمل خردهبار مینویسند که حوزه دشواری از کسب و کار حمل و نقل است و درصد خطای بالایی دارد. طیف بازرگانان هم سنتی هستند اما سختکوشی این جوانان جواب میدهد: «برای مدتها معضل کسانی که با آنها کار میکردیم این بود که نمیتوانستند پرینت را به عنوان رسید قبول کنند، برای همین از عمد یک مهر بزرگ روی آنها میزدیم تا باور کنند رسید است. بعدها خدابیامرز برادرم که گاراژ را مدیریت میکرد به من گفت هیچ وقت فکر نمیکرده گاراژدارها این نرمافزار را قبول کنند ولی کردند. در ابعاد خودش یک کار انقلابی بود.»
در همین دوران است که چون باید سربازیاش را هم تمام کند با یک امریه راهی اداره صنایع یزد میشود، جایی که پایهگذار بعد دیگر شخصیت این برنامهنویس جوان است. اداره صنایع یزد در آن زمان مدیر کل نوگرایی دارد به نام احمد دوست حسینی که این روزها رئیس هیات عامل صندوق توسعه است. کل اداره دو دستگاه کامپیوتر دارد که بیشتر در پی ثبت اطلاعات روی بانک اطلاعات صنعتی است و به نوعی بانک اطلاعات اسناد به شمار میآید. این نرمافزار هرچند از سوی واحد انفورماتیک مرکز به این اداره دیکته میشد، دچار نقصهای فراوان بود و همین مایه ورود قمی به عنوان یک سرباز وظیفه به لایه تصمیمگیری میشود: «من این روند را به لحاظ اپراتوری کمی منظم کردم تا در پروسه ثبت مجوزها قرار بگیرد. این ابتکار نظر آقای دوست حسینی را جلب کرد و به من یک سمت کارشناس شیمیایی هم داد؛ همان سمتی که از آن وحشت داشتم. نصف روز کارشناس شیمیایی بودم و نصف روز کامپیوتر. در واقع میخواست به من هویت بدهد تا دیگران مرا که بیست و اندی سالم بود جدی بگیرند.»
با حکم دوست حسینی دست به آموزش کارکنان اداره صنایع میزند تا از دل آن واحد انفورماتیک اداره صنایع یزد تاسیس شود و موفقیت اداره در حدی است که با حکم وزیر وقت محمدرضا نعمتزاده خود دوست حسینی معاون وزیر میشود. اداره با استخدام و آموزش چند نیروی خبره زیر نظر حمیدرضا دست به توسعه یک نرمافزار جدید برای بانک اطلاعات صنایع میزند و تبدیل به یک قطب انفورماتیک در میان سایر شهرستانها میشود: «من تمامی این سالها عصرها میرفتم سر شرکت خودم و تا نیمهشب با بچهها روی پروژههای خودمان کار میکردیم. نتیجه همین دوران بسیار سختکوشی این بود که من به زیاد کار کردن عادت کردم و این عادت تا همین امروز نیز باقی است.»
حقوق سربازیاش با لیسانس دو هزار و ۴۰۰ تومان است و شرکت هم کارش به سختی میچرخد، اما همچنان عاشق کارش است: «شاید هیچ منطق اقتصادیای پشت این جریان وجود نداشت ولی من بسیار مشتاق بودم که در این سطح کار نرمافزاری کنم و تاثیرش را در صنایع استانم ببینم. البته ناگفته نماند که آنها هم مرا دیدند.»
درست در حالی که مشغول این شغل دولتی و کار در شرکت خودش است در دانشگاه آزاد عضو هیات علمی میشود و برنامهنویسی درس میدهد. در همین کلاسهاست که با همسر آیندهاش که الکترونیک میخواند آشنا میشود و در سال ۷۰ ازدواج میکند: «همان سال اول که تمام شد ازدواج کردیم ولی سال ۷۰ برای من سال پرماجرایی بود.»
در همین سال است که زنجیره بیپایانی از تراژدیها برای خانواده جوان آغاز میشود. تنها ۱۵ روز پس از ازدواجش پدر همسرش فوت میکند. ناگهان دکترها به او اعلام میکنند در کلیهاش یک تومور دارد و باید درمانش را آغاز کند. مشغول رفت و آمد برای تومورش هستند که پدر خودش -که به سبب سرنوشت او بسیار نگران است- سکته قلبی میکند و دار فانی را وداع میگوید. خانواده به کل ماتمزده میشود. این مریضی بعدها هم دوباره عود کرد و این بار شیمیدرمانی میکند. به فاصله چند سال دو برادرش هم فوت میکنند و با وجود این دوران سخت و کار کردن در چندین جهت خط مشی حرفهایاش را با قدرت ادامه میدهد.
۳۰ ماه بهرغم تمام شدن سربازیاش در اداره صنایع میماند و با پیشنهادی از سمت بزرگترین کارخانه نساجی ایران و خاورمیانه یعنی یزدبافت مواجه میشود: غولی که در سال ۱۳۳۵ تاسیس شده و حالا با ۱۲۰ هزار متر مربع وسعت و بیش از یک هزار کارمند و کارگر قطب صنعتی کشور است. از مدیران مشهور آن خانواده ضرابیه هستند که بانک سامان را بسیاری با همین خاندان میشناسند. به قمی پیشنهاد میشود واحد انفورماتیک همین کارخانه را راه بیندازد: «سال ۷۳ با شفاعت آقای دوست حسینی که خودش به تهران رفته بود از اداره صنایع بیرون آمدم و در عین حال که شرکت خودم را هم داشتم شروع کردم به طراحی سیستم برای یزدبافت. از ابعاد کار مشخص بود که این یکی کار چند کارشناس و کارمند نیست و باید به سراغ یک شرکت تمامعیار برویم که بعداً از میان سه شرکت رایورز را انتخاب کردم. آنجا با آقای رحمتی آشنا شدم.»
گرایشش به سمت تحلیل سیستمها تغییر پیدا میکند و با قانع کردن مدیران وقت یزدبافت به تحول، کارش را در لایه مدیریتی پی میگیرد: «حسابداران در هر دورهای طرفدارِ نه یک نرمافزار که یک فرقه حسابداری هستند و به شدت به آن پایبندند. در آن زمان حسابداران یزدی طرفدار فرقه نوسا بودند و گیر ماجرا همیشه همینها هستند، چون در حقیقت هر نرمافزاری را باید در نهایت سیستم مالی تایید کند و اگر با نرمافزاری همراه نباشند آن را به هر قیمتی شده زمین میزنند. در یزدبافت هم مدیران به درستی نگاهشان این بود که اولویت با سیستم مالی است و بعد کارخانه، یعنی قیمت تمام شده. رایورز به لحاظ جامعیت و دید درست فنی آنچه را من میخواستم داشت، اما دو گزینه دیگر پارس سیستم و نوسا بودند که حسابدارها عاشق این دومی بودند. همکاران سیستم هم تازه شروع کرده بود. به بچههای رایورز گفتم بروید به هر ترتیب شده نیازهای بخش مالی را ببینید و بگویید شدنی است؛ مثلاً برایشان تایید سند خیلی مهم است، آن را در سیستم بگنجانید. به این ترتیب رایورز برنده شد.»
چالش بعدی در خود کارخانه در انتظارش است: «استخراج قیمت تمامشده در کارخانجات نساجی بسیار دشوار است و حتی برای کارخانهای مانند یزدبافت که کل چرخه ریسندگی و بافندگی را کامل دارد این کار دشوارتر هم میشود. قیمت تمامشده در این مقیاس بسیار اهمیت دارد و با تولید اشتباه یک خط پارچه ممکن است یک کارخانه ورشکست شود. ببینید بدون هیچ نرمافزاری این اعجوبههای صنعتی ایران چطور همه اینها را برآورد و محاسبه میکردند و کارخانههایشان هم روزبهروز بزرگتر میشد.»
در یزدبافت معاون برنامهریزی میشود و در چند کارخانه دیگر به عنوان عضو هیات مدیره برگزیده میشود تا آیتی را وارد بافت مدیریتی کند: «کار در این لایه خیلی کند است و باید حتماً ذهنیت مدیریت مالی و بازرگانی را درک کنیم. دقت کنید که در یک مجموعه با چنان ابعادی هر وقت هر چیزی نیاز میشد میرفتند بهترینش را از اروپا میخریدند؛ مثلاً خود من جزو تیمی بودم که برای انتخاب ماشینهای نساجی اشتورگ راهی اروپا شد، چون بخش برنامهنویسی هم داشتند. این دید را شما مقایسه کنید با دیدی که برای سیستم نرمافزاری مجموعه باید تحلیل کنید، توسعه بدهید، فرایندها را بشناسید یا تغییر بدهید و نصب کنید و پیادهسازی کنید و رفع اشکال کنید و دهها مورد دیگر.»
موفق میشود با چند سال تلاش بیوقفه در سال ۸۱ سیستم یکپارچهای را برای بهای تمامشده در یزدبافت پیاده کند. هرچند باور دارد آنچنان که باید مورد تقدیر قرار نگرفته ولی اعتقاد دارد از کار در یزدبافت بسیار آموخته است: «من تا سال ۸۲ در آنجا بودم و شاید باور نکنید، ولی درآمد شرکتمان در این دوره بسیار خوب بود که با شهرداری و دانشگاه کار میکرد و از سختافزار تا برنامهنویسی و پشتیبانی همه کار انجام میداد. اولین نماینده سامسونگ در یزد بودم ولی هیچ وقت واقعاً سختافزارفروش نشدم. اما کار تجهیز را به خوبی انجام میدادیم و درآمد خوبی هم در همان ابعاد داشتیم. کار کردن در یزدبافت این حسن را داشت که به من یاد داد کار در این مقیاس چگونه است و برای پیش بردن کارهایت در این سطح باید صبر و حوصله زیادی داشته باشی. بخش ما قدرتمند شده بود و هویت پیدا کرده بود ولی وقتش بود بروم.
در تمامی بخش پایانی دهه ۷۰ در شرکت خودش هم کار میکند اما تصمیمش برای اینکه کسب و کار خود را در یزد جدیتر بگیرد بر جایش باقی است. این دوره شروع دید صنفی وی به صورت بسیار خودجوش را نیز به همراه دارد: «من به وضوح در تمام این چند سالی که کار میکردم میدیدم ما به عنوان کسب و کاری جوان و خودجوش در شهرستان هیچ شانسی نداریم. بسیار نوپا بودیم و به صورت انفرادی نمیتوانستیم کاری کنیم. باید یک حرکت صنفی میداشتیم که در آن زمان از دید من اتحادیه بود. رفتیم اداره بازرگانی یزد، رسته ما زیر نظر اتحادیه برقیها و الکتریکیها بود. خیلی ملایم مثلاً سر ما را شیره مالیدند که باید ۵۰ واحد باشید. ما گفتیم هستیم. گفتند فعلاً بروید جلساتتان را منظم کنید تا بعد. واقعیتش من چه آن زمان و چه حالا هم اعتقاد دارم که بزرگ بودن یک تشکل صنفی همه چیز نیست و مهم اتوریته است که جایی مانند اتحادیه به پشتوانه قانونی یک قرنی و تاریخچهای دو قرنی آن را بیشتر از هر جایی داشت. پشتش قدرت، ثروت و سنت است و عرصه فعلی آیتی عرصه واقعی نبرد میان سنت و مدرنیته است. بدون این ابزارها شما شانسی ندارید.»
قصد دارد به شرکت خودش برگردد که دوباره زنجیره اتفاقات ناگوار آغاز میشود. تومورش بازمیگردد، این بار به ترکیبی از جراحی و شیمیدرمانی متوسل میشود و در سفری به خارج تایید میگیرد که درمانها فعلاً موفق بوده. تازه شیمیدرمانی تمام شده که نوروز ۷۹ در مسیر تهران در تصادف سختی میکند: «تازه داشت موهایم پس از شیمیدرمانی درمیآمد و چون خیلی ماشینبازم یک پژو عنابی صفر خریده بودم که بروم تهران نمره کنم. کلاس هم داشت نمره تهران خب. برادرهایم اصرار کردند با فلانی برو، راننده خوبی است. تو هم دستتنها نباشی در جاده که تازه از بیماری بلند شدهای. من هم گفتم باشد.»
تمام راه را خودش رانندگی میکند، اما به حوالی تهران که میرسند، درست جایی که این روزها فرودگاه امام خمینی (ره) است، جایش را با راننده کمکی عوض میکند. هم کمی خوابش گرفته و هم میخواهد بالاخره همسفرش هم کمی رانندگی کرده باشد: «یکهو دیدم پشت فرمان که نشست شروع کرد به گاز دادن. من یک ضربالمثلی برایش زدم و گفتم خدابیامرز عمویم همیشه میگفت ماشین هم مثل اسب میمونه. مرکبه. باید اولش که سوار شدی کمی آروم بری که بهت عادت کنه. بعدش باید چهار نعل بری. این دوست جوان ما گوش نداد و رفت توی دیواری بتونی اول اتوبان آزادگان که تازه آن موقع داشتند میساختندش تا برسد به بهشت زهرا. با تمام سرعت رفت روی دیوارههای بتونی. من هم خیلی دیر گفتم بپا و افاقه نکرد. با ۱۴۰ تا سرعت رفتیم روی دیوار بتونی. من هم کمربندم را نبسته بودم و ماشین چندین دور چرخید. ماشین نوی نو کاملاً جمع شد ولی تا از چرخیدن ایستاد من از راننده پرسیدم تو خوبی، گفت بله شما چطوری، گفتم من هم خدا را شکر. خدا به خیر کرد. آمدم در ماشین را باز کنم پیاده شوم دیدم دستم نیست. پرسیدم دستم کو سلیمی!؟ گفت ای وای یعنی قطع شده!؟ نگاه کردم دیدم کنده شده افتاده روی صندلی عقب!»
هنوز میشود جای دهها عمل جراحی را روی ساعد و بازویش دید. دست کندهشده را که هنوز گرم است در پیراهنش میپیچد و میبندند میروند بیمارستان سجاد. دکتر جراح اول میگوید باید از بیخ دستش را قطع کنند ولی با بررسی استخوان دست که هشت تکه شده در نهایت رای به نگه داشتن دستش میدهد. از استخوان پایش نمونه برمیدارند کشت میکنند و از آن برای عمل پیوند استخوان استفاده میکنند. پنج ماهی در تهران بستری است ولی از آن دوره به بدی یاد نمیکند: «دوره خیلی سختی برای پسر و همسرم بود، اما در همین دوران است که شما مفهوم واقعی خانواده و فامیل را میفهمید. همه خاندان به فکر من بودند و کمکم میکردند.»
با همان سختکوشی و کاردوستی همیشگیاش به کار برمیگردد و در الگوریتم دوباره رویای صنفیاش را در سال ۸۳ پی میگیرد. برادر دومش هم فوت میکند پس خانواده نیازمندش است. تجارت خانوادگی در گاراژداری نیازمند تنها پسری است که برای خانواده باقی مانده، بنابراین هویت دوگانهاش را از سر میگیرد. این دوران بازگشتی به رویای صنفیاش نیز هست: «به نوعی در تمامی شهرها، استانها و حتی کشور میشد دید که هیچ ضابطه، حمایت و حتی نیتی برای حمایت از کسب و کارهایی مانند ما وجود ندارد و این باید تغییر میکرد. تلاشهای ما برای تشکیل اتحادیه مستقل هم سرکوب شده بود.»
نکتهای که در این میان شخصیت قمی را منحصربهفرد میکرد تجربهاش در انفورماتیک دولت و کارفرمایی بود. پس دو راس دیگر این مثلث را آزموده بود و حالا مصمم بود تا بتواند نهادی برای کسب و کارهای خصوصی فناوری اطلاعات در میانه دهه ۸۰ تاسیس کند، دستکم در شهر خودش: «نه اینکه من خودم به هیچکس زوری نگفته باشم ولی اعتقاد داشتم که بالاخره زور گفتن هم شیوه دارد و ضابطه میخواهد. زوری که به ما میگفتند حتی همان ضابطه را هم نداشت.»
در همین خلال رفت و آمد بیحاصل به اداره بازرگانی استان هستند که خانه صنعت و معدن هم در یزد تاسیس میشود. روابط قمی در این لایه به حکم دوران سربازی موفقش بسیار قوی است و این است که یک کرسی در اتاق صنایع الکترونیک استان میگیرد. بعد از یک سال در میان تولیدکنندگان بزرگ الکتریکی و الکترونیکی پیشنهاد انجمنی برای تولیدکنندگان فناوری اطلاعات را به خانه صنعت و معدن استان میدهد و همین قالبی میشود برای تعامل با دولت و کارفرمایان: «در آن زمان هنوز بازار نرمافزار یزد بسیار نوپا بود. بزرگترین بازیگرش که گروه پیشگامان کویر یزد بود؛ ولی مثلاً یزد سیستم بود، سرو سیستم بود که بیشتر سختافزاری کار میکرد، جهان واصل کار اینترنتی میکرد. همیار سیستم در زمینه شهرداریها کار میکرد، اما هنوز اتفاق بزرگی نیفتاده بود.»
این انجمن در خانه صنایع اولین دغدغهای را که دنبال میکند حفظ فضای حرفهای بازار استان است: «مثلاً خیلی میدیدی که یک جنابی دارد کار تفریحی میکند و صبح تا ظهر شغلش چیز دیگری است و حالا عصرها برای تفریح هم شده در زمینه فناوری کار میکند. طبیعتاً کیفیت کارش پایینتر بود اما قیمتش هم کمتر بود، برای همین کسب و کارهای حرفهای داشت ورشکست میشد. شکایتها از کار غیرحرفهای هم به همان نسبت بالا رفته بود. این کار غیرحرفهای در گذشته به صنعت آیتی لطمه بسیار زد و باور ملی به این صنعت را به تاخیر انداخت. ببینید، ما از بازاری که در آن باید به مشتری التماس میکردیم بهش جنس بفروشیم، آمده بودیم به صنعتی که باید به یک نفر التماس میکردیم نرمافزار انبارداری بخرد.