برنامهنویسها به بانک نمیروند
یک روز با ناصر حکیمی، معاون سابق فناوریهای نوین بانک مرکزی ایران
۶ خرداد ۱۳۹۹
زمان مطالعه : ۲۷ دقیقه
شماره ۷۹
تاریخ بهروزرسانی: ۴ آبان ۱۳۹۹
تا به حال از خودتان پرسیدهاید اگر یک گیک مدیر عالیرتبه مالی کشور شود چطور از آب درمیآید؟ ناصر حکیمی که دو دهه در بانک مرکزی پلههای ترقی را طی کرد و حالا چند ماهی است که از مدیریت طولانیاش در حوزه فناوریهای نوین کنارهگیری کرده تجسم این تصور است. دانشآموخته دبیرستان البرز، رتبه دورقمی کنکور سراسری، رتبه اول فارغ التحصیلان دوره کارشناسی مدیریت، نفر اول کارشناسی ارشد و یک برنامهنویس که به قول خودش مالیچی شده است. جدی، واقعگرا، تشنه آموختن و دارای آن گونه از هوش که ناگزیری تحسینش هم بکنی. خودش هم قبول دارد لجوج است و با همان لجاجت میگوید دیگر بازنشسته است و با خودش عهد کرده که دیگر جایی سمت اجرایی قبول نکند. لحن صحبتش آمیخته به صراحتی است که میتواند به تندخویی تعبیر شود و عاشق موزیک و فیلم. خلاصه یک گیک تمامعیار. او به عنوان یک مدیر و نماد یک نسل از مدیران جوان و فنسالار بانک مرکزی هنوز یک تفکر زنده است و شاید بسیاری از شما که این مطلب را میخوانید او را از نزدیک هم بشناسید و در موردش نظر شخصی خود را داشته باشید، ولی بدون شک نمیتوان منکر باقی ماندن سرانگشت او بر تاریخچه بانکداری الکترونیکی ایران شد آن هم در حالی که هنوز ۵۰ سالش هم نشده است. خیلی ساده اگر امروز که این مطلب را میخوانید از یک کارتخوان یا سرویس کارت به کارتی استفاده کردهاید، در حقیقت یکی از نتایج ملموس مدیریت و نوآوری نسل او را به کار بردهاید. خودش میگوید از هیچ چیز پشیمان نیست غیر از اینکه چرا اینقدر در آن سمت مانده و بیشتر در تعالی خودش و زندگیاش نکوشیده. این روایت متفاوت را با ما همراه باشید.
ناصر حکیمی متولد ۲۴ دی ۱۳۵۴ در تهران است در خیابان اسکندری. آشکار است آدم نوستالژیکی نیست. راحت نمیتوان درباره کودکیاش حرف زد. پدرش تاجر ورشکستهای بوده که کارمند شرکت گاز میشود و چند سالی پس از تولد ناصر کوچک به عنوان هفتمین فرزند خانواده به خانه بزرگتری در محله کاشانک و پس از آنجا به خیابان بهار و سپس بخارست اسبابکشی میکنند: «پدرم در خوی یک تاجر بود که سال ۴۸ به تهران آمد و همه خواهر و برادرهایم هم در همان شهر به دنیا آمدند. من آخرین و تنها فرزند خانواده بودم که در تهران به دنیا آمدم و بزرگترین برادرم ۲۱ سال و آخرینشان هم ۱۰ سال از من بزرگتر بود. با این حساب هرچند خواهرم، به عنوان تنها دختر خانواده، عزیزکرده خاندان بود ولی من هم به عنوان ته تغاری کم عزیز نبودم. جالب است که فقط خودمان نبودیم چون یک «باجی» هم داشتیم و با این حساب خانواده 10 نفره میشد. این خانم که سال پیش فوت کرد مثل خواهرمان بود.» در خانه بخارست است که شخصیت واقعیاش بروز پیدا میکند و تهران را بازمیشناسد: «ما در بهترین حالت یک خانواده متوسط بودیم. یک خانواده بزرگ با داشتن حقوق کارمندی شرکت گاز همه امورش راحت نمیگذشت. پدرم اوایل تلاش کرد کسب و کار خودش را راه بیندازد ولی موفق نشد و برای همین بعدها که بچهها بزرگتر شدند اولین چیزی که یاد گرفتند این بود که باید روی پای خودشان بایستند.» [caption id="attachment_77711" align="aligncenter" width="283"] تصویر کودکی ناصر حکیمی[/caption] خانواده ما یک خانواده پرجمعیت 10 نفره بودیم و هنوز هم احساس میکنم خانوادههای خلوت و کوچک امروز بسیاری از مزایای زندگیهای شلوغ قدیم را ندارند. شاید هم عادت من است چون همیشه جمعهای شلوغ برایم جذابترند. خب خانوادههای قدیم تا جایی که توانش را داشتند بچهدار میشدند و چون اختلاف سنی ما با هم...
شما وارد سایت نشدهاید. برای خواندن ادامه مطلب و ۵ مطلب دیگر از ماهنامه پیوست به صورت رایگان باید عضو سایت شوید.
وارد شویدعضو نیستید؟ عضو شوید