skip to Main Content
محتوای اختصاصی کاربران ویژهورود به سایت

فراموشی رمز عبور

با شبکه های اجتماعی وارد شوید

عضو نیستید؟ عضو شوید

ثبت نام سایت

با شبکه های اجتماعی وارد شوید

عضو نیستید؟ وارد شوید

فراموشی رمز عبور

وارد شوید یا عضو شوید

جشنواره نوروزی آنر

ورودی

ملیحه آگاهی نویسنده میهمان

*? Quo Vadis

ملیحه آگاهی
نویسنده میهمان

۱۷ تیر ۱۳۹۶

زمان مطالعه : ۲ دقیقه

شماره ۴۷

تاریخ به‌روزرسانی: ۲۶ مهر ۱۳۹۸

«کجا میروی؟» آریای کوچک جلوی پنجره ماشین ایستاده و تا جایی که قدش یاری می‌کند به درون سرک می‌کشد. «مرا هم با خود می‌بری؟» می‌گویم باید از مادرش اجازه بگیرد. با تمام سادگی کودکانه‌اش «نه» مستتر در حرف مرا پیدا می‌کند و می‌گوید:«پس برایم بستنی بخر.» قبول می‌کنم و تا سفارشش بیشتر از این نشده خداحافظی می‌کنم و می‌روم. از آینه که نگاه می‌کنم برادر کوچک‌ترش با حسرت از اینکه به واقعه عبور من نرسیده به دور شدنم نگاه می‌کند. کوچه که تمام می‌شود به خیابان می‌رسم و با احتیاط دل به شلوغی بی‌سر و سامان آن می‌زنم و راه را بی‌هدف پی ‌می‌گیرم. به خودم که می‌آیم در ابتدای اتوبان هستم، راهی که به منطقه ییلاقی خارج شهر ختم می‌شود. هر وقت بی‌حوصله از خانه راه می‌افتم و هوس می‌کنم بی‌هدف با ماشین پرسه بزنم، خودم را همین‌جا می‌یابم. از یک غروب پنجشنبه کسالت‌بار به جاده پر از بهار پناه آورده‌ام، جایی که باغ‌های بی‌صاحب دو طرف جاده و بلال‌فروش‌های فریادزن فضا را کاملاً از شهر پرعجله پرکار متفاوت کرده‌ است. در هوای گرگ و میش غروب چند کیلومتری طی می‌کنم و با خودم می‌گویم تا ده انتهای جاده می‌روم و چند دقیقه در فضای بهاری امامزاده قدیمی می‌نشینم. از دور چند مامور پلیس را می‌بینم که جاده را برای ایست بازرسی بسته‌اند، سراسیمه و از ترس جریمه شدن کمربند ماشین را می‌کشم و در دستم نگه می‌دارم. مامور پلیس ماشین را نگه‌ می‌دارد. «کجا می‌روید؟» توضیح می‌دهم که می‌خواهم به ده بروم و مقصد خاصی ندارم. مامور پلیس که سن و سالی از او گذشته برایم توضیح می‌دهد که جاده امامزاده در شب چندان امن نیست و توصیه می‌کند اگر کار مشخصی ندارم در روشنایی روز برای «زیارت امامزاده» برگردم. تشکر می‌کنم و در همان میدان دور می‌زنم و برمی‌گردم. در راه برگشت از یک بستنی‌فروش محلی بستنی‌های سنتی بدون زعفران مخصوص این منطقه را می‌خرم تا پیش بچه‌ها بدقول نشوم. از خلوت‌ترین و دورترین جاده ممکن به خانه برمی‌گردم، نه حوصله رانندگی کردن و ترافیک دارم و نه حوصله برگشتن به خانه. ماشین را پارک می‌کنم و وسایلم را به داخل خانه می‌برم. یادم می‌افتد که باید بستنی‌ها را تا آب نشده‌اند به صاحبان‌شان تحویل دهم و فکر می‌کنم بازی کردن با بچه‌ها حتماً می‌تواند شادی‌آور باشد. دوباره مانتو می‌پوشم و کلید بر‌می‌دارم که بروم. مادرم که از آمدن و رفتن من چیزی سر درنیاورده فقط با تردید می‌پرسد:«کجا می‌روی؟»

*عنوان کتابی از هنریک سینکیه‌ویچ

این مطلب در شماره ۴۷ پیوست منتشر شده است.

ماهنامه ۴۷ پیوست
دانلود نسخه PDF
http://pvst.ir/u4

0 نظر

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

برای بوکمارک این نوشته
Back To Top
جستجو