skip to Main Content
محتوای اختصاصی کاربران ویژهورود به سایت

فراموشی رمز عبور

با شبکه های اجتماعی وارد شوید

عضو نیستید؟ عضو شوید

ثبت نام سایت

با شبکه های اجتماعی وارد شوید

عضو نیستید؟ وارد شوید

فراموشی رمز عبور

وارد شوید یا عضو شوید

جشنواره نوروزی آنر

ورودی

ملیحه آگاهی نویسنده میهمان

هنوز وقت نیامد که باز پیوندی؟

ملیحه آگاهی
نویسنده میهمان

۲ اردیبهشت ۱۳۹۶

زمان مطالعه : ۴ دقیقه

شماره ۴۴

تاریخ به‌روزرسانی: ۴ شهریور ۱۳۹۸

سیزده را که به در کردم و برگشتم به زندگی روزمره، با خودم غر می‌زدم که باز هم روز از نو و روزی از نو. از تعطیلات طولانی فروردین خسته بودم، اما فکر می‌کردم خب چیز جالب‌تری هم در انتظارم نیست. شهر از کمای عید و شب عید بیدار شده بود و افسردگی بعد از تعطیلات تمام راه، از کرج تا مرکز تهران، همراه من می‌آمد. دوباره باید این راه طولانی را هر روز می‌آمدم و سعی می‌کردم از خودم نپرسم که «چرا».
زنگ را که زدم، در باز شد و من با لبخند بی‌دلیلم وارد شدم. سرم را بالا آوردم، درخت اقاقیای پیچنده را دیدم که آن‌قدر در گل‌های ارغوانی خود غرق بود که به زحمت می‌شد چیز دیگری را دید. وقتی روزهای آخر زمستان را در دفتر قدیمی دوست‌داشتنی‌مان می‌گذراندیم، آن‌قدر سرگرم هیاهوی آخر سال بودیم که اقاقیای جوانه‌زده را اصلاً ندیده بودیم و اگر سیگارهای گاه و بی‌گاه روی تراس نبود شاید او را از کاملاً از خاطر برده بودیم. اما بهار، وقتی که هر کدام از ما در نوروز خودمان غرق بودیم، آمده بود و اقاقیا با تمام وجود گل داده بود و نپرسیده بود «چرا».
۲۵ سال است که در یک خانه زندگی می‌کنم و هیچ وقت اسباب‌کشی را دوست نداشته‌ام. هر بار که درِ خانه دانشجویی را می‌بستم و کلیدش را تحویل صاحبخانه می‌دادم، فکر می‌کردم چیزی را برای همیشه جا گذاشته‌ام. در ساختمان قدیمی هم چیزی را برای همیشه جا گذاشتم. وقتی بار و بندیل‌مان را جمع کردیم تا از ساختمان قدیمی پیوست به واحدهای نوساز جدید کوچ کنیم، چیزی راه‌مان را بسته بود. تقریباً بیرون‌مان کردند. کارگرها اثاث می‌کشیدند و ما در دست و پایشان مرتب می‌گفتیم آخرین روز، آخرین چای، آخرین سیگار! اما چاره‌ای نبود، باید از آن خانه می‌رفتیم و فردا به یک خانه دیگر کوچ می‌کردیم. ساختمان قدیمی را رها کرده بودیم و ساختمان جدید مثل زن‌بابا بود که به دل‌مان نمی‌نشست اما باید می‌پذیرفتیمش. چندماهی با تاسیسات درگیر بودیم؛ با مسیر جدید درگیر بودیم؛ از نمایشگاه که برمی‌گشتیم راه‌مان را به سمت کوچه قدیمی کج می‌کردیم.
اولین باری که به پیوست آمدم تا با آرش برهمند مصاحبه کنم، بیش از هر چیز از ساختمان دلباز و فضای دوستانه متعجب شدم. با خودم گفتم اینجا هم تحریریه است؟ اصلاً فکر نکردم که این همه راه را چطور هر روز بیایم. فکر نکردم که کار دیگری پیدا کنم و برگردم پیش دوستان قدیمی‌ام در نشریات دیگر. فکر نکردم هیچ کاری بلد نیستم. وقتی پذیرفته شدم با اشتیاق راه افتادم. در دفتر قدیمی من خیلی چیزها را جا گذاشتم. اشتیاق روزهای اول، دوستی‌های تازه، تجربه‌های اولین‌باره، همه‌مان جا گذاشتیم.
من که همه چیز را انداختم گردن امسال، هر بدشانسی و عوض شدن شرایط همیشگی را، که گاهی حتی خوب هم نبودند، پای نحسی سال گذاشتم. غافل از اینکه تقویم برگ می‌خورد و ما همیشه چیزی برای باز کردن تقصیرات از سر خودمان داریم. باید اعتراف کنیم که بیشتر ما تغییر را دوست نداریم، اما مگر مردم تا ابد در خانه‌ها می‌مانند، مگر آدم‌ها همیشه شانس می‌آورند؟ مگر می‌شود یک سال سراسر خوشی و شادی باشد؟ اگر ما ندویم و نباشیم، اگر شور زندگی نداشته باشیم، اگر دل به هوای رویاهایمان ندهیم، مگر آب از آب تکان می‌خورد؟ اگر دنبال چیزهای بهتر نباشیم مگر اتفاق جدیدی می‌افتد که بخواهد بداقبالی باشد یا خوش‌اقبالی؟ تقصیری هم نداریم، ما و اجدادمان قرن‌هاست وقتی برای چیزی که به اراده ما اتفاق نمی‌افتد دلیلی پیدا نمی‌کنیم، دست به دامن آسمان و بخت و اقبال می‌شویم. احتمالاً وقتی امسال تمام شود بیش از هر چیز یاد شعری خواهم افتاد که مادربزرگم در پایان هر سال خوب و بد می‌خواند: ای سال برنگردی/ به مردمان چه کردی/ زن‌ها رو شلخته کردی/ دکونا رو تخته کردی/ ای سال برنگردی

این مطلب در شماره ۴۴ پیوست منتشر شده است.

ماهنامه ۴۴ پیوست
دانلود نسخه PDF
http://pvst.ir/vj

0 نظر

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

برای بوکمارک این نوشته
Back To Top
جستجو