skip to Main Content
محتوای اختصاصی کاربران ویژهورود به سایت

فراموشی رمز عبور

با شبکه های اجتماعی وارد شوید

عضو نیستید؟ عضو شوید

ثبت نام سایت

با شبکه های اجتماعی وارد شوید

عضو نیستید؟ وارد شوید

فراموشی رمز عبور

وارد شوید یا عضو شوید

جشنواره نوروزی آنر

روشنایی در دادگاه

حمیدرضا نیکدل نویسنده میهمان

۷ خرداد ۱۳۹۴

زمان مطالعه : ۲ دقیقه

شماره ۲۳

تاریخ به‌روزرسانی: ۲۶ مهر ۱۳۹۸

چند ماه پیش برای یک پروژه تحقیقاتی مدتی به همراه سایر اعضای گروه به دادگاه خانواده می‌رفتیم. سرپرست پروژه اجازه گرفته بود تا در جلسات دادگاه حضور داشته باشیم. البته آن فضا و ماجراهایش برای من پدیده‌ای نو و شگفت‌انگیز نبود چرا که سال‌ها قبل اتفاقاً تجربه حضور در همان ساختمان را داشتم. روزی که به یکی از این جلسات دیر رسیدم دیگر نمی‌توانستم وارد جلسه دادگاه شوم، پس روی صندلی‌های راهرو نشستم. راستش خیلی هم بدم نیامده بود از تاخیرم، چرا که آن روز آن‌قدر بی‌حوصله و بی‌حال بودم که فقط مشاجرات تلخ جلسه دادگاه را کم داشتم. خیلی خونسرد خیره بودم به جلو. اینکه به چه فکر می‌کردم، بماند. دو سه نفری آمده بودند مقابلم و ایستاده بودند و راجع به پرونده خود با وکیل‌شان -که خانمی بود- حرف می‌زدند. در بین جملات آنها واژه «آقای دکتر» که بسیار با احترام و نیکی عنوان می‌شد تنها چیزی بود که توجهم را جلب می‌کرد. آقای دکتر گویا وکیل معروف و حاذق طرف دیگر دعوا بود که قرار بود بیاید و حرف‌های نهایی را با خانم وکیل بزند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شود. البته تمام شدن به خوبی و خوشی در زیر سقف آن ساختمان یعنی همان جدایی اما از نوع توافقی‌اش. بعد از مدتی آقای دکتر یا همان آقای وکیل آمد. من کماکان خیره بودم به جلو؛ هر چند نزدیک شدن آقای وکیل را کاملاً حس می‌کردم. ابتدا با بوی خوش ادکلنش، بعد هم با صدا و لحن گرم و موقرش. دو وکیل در صندلی‌های کنار من نشستند و بعد از تعارفات اولیه مشغول حل و فصل موضوع شدند. ناخواسته حرف‌هایشان را می‌شنیدم. گاهی صحبت‌هایشان را صدای زنگ پیامک گوشی آقای وکیل قطع می‌کرد. من خیره بودم به جلو اما می‌فهمیدم که بعد از هر پیامک آقای وکیل با عذرخواهی مودبانه‌ای از همکارش موبایل خود را کنار گوشش قرار می‌دهد. اهمیتی ندادم و برگشتم به افکار بی‌رمق خودم. کماکان خیره به جلو. وقتی حرف‌های مقدماتی‌شان تمام شد هر دو بلند شدند تا نتیجه را به موکل خانم وکیل منتقل کنند. حالا دیگر آقای دکتر در کادر من بود. شخصی خوش‌پوش بود و خوش‌مشرب و به غایت خوش‌چهره با لبخندی صمیمی بر لب. عینک سیاه روی چشمش به هیچ وجه مانع حس کردن روشنی وجودش نمی‌شد. همان‌طور که به هیچ وجه مانع من نبود تا خیره بمانم به جلو؛ گیرم این بار با قدری خجالت از این خیرگی

این مطلب در شماره ۲۳ پیوست منتشر شده است.

ماهنامه ۲۳ پیوست
دانلود نسخه PDF
http://pvst.ir/1un
حمیدرضا نیکدلنویسنده میهمان

    درس خوانده فنی و در ادامه هوش مصنوعی، از آغاز پیوست تا اکنون‌ برای ماهنامه توضیح می‌دهد که متاسفانه خود را سزاوار کارت خبرنگاری نمی‌داند. حتی خیلی روزنامه‌نویسی هم بلد نیست. اما ظاهرا می‌داند چگونه روندهای فناوری روز دنیا را تبدیل به پرونده‌های پیوست جهان کند.

    تمام مقالات

    0 نظر

    ارسال دیدگاه

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

    *

    برای بوکمارک این نوشته
    Back To Top
    جستجو